۳۶ با لبخند وارد خونه و بلند گفتم:سلام،مادر عروس؟کجایی؟که
#۳۶ با لبخند وارد خونه و بلند گفتم:سلام،مادر عروس؟کجایی؟که با اخم غلیظ خاله مواجه شدم،اینا هنوزم نتونستن بیخیال شن؟بابا چجوری بگم کار من نبوده من بی گناهم؟از طرفی فکرم حسابی درگیر خواب دیشب بود،نه تنها دیشب،بلکه چندین ماهه که هرشب خواب تصادف یه پسر بچه رو می بینم!بین اون همه قیافه های اخمو،فقط عزیز و بابا بودن که با تحسین ولبخند نگام میکردن...رفتم سمت عزیز ورو بهش گفتم:ننه بزرگ؟ خوشگل کردی! و با ابرو به موهای رنگ شدش اشاره کردم،اونم با خنده دستی زد سرشونم وگفت:فکر کردی فقط شما جوونا دل دارین؟آرمین از اون دور با حالت بامزهای محکم زد روسینش و گفت:آخ من فدای دلت!آرمان داداش بریم؟با بهت گفتم:کجا؟+د قربون دل عزیز دیگه!همزمان با بابا زدم زیر خنده وآرمین رفت توبغل عزیز...چپچپ نگاش کردم و گفتم:پاچه خوار! اونم سرش رو از سینه عزیز جدا کرد و گفت:تا کور شود هر آنکه نتواند دید!خندیدم و درحالی که سرم رو تکون میدادم داشتم از خونه میرفتم بیرون که صدای خاله باعث شد سرجام میخکوب شم!+اون گوهکاری که این پسره آرمان کرد،باعث شد داداشم و مهتاب تو هیچکدوم از جشنامون نباشن!البته حقم دارنا!هرکسی جای مهتاب بود و مثل یه دستمال باهاش رفتار میشد،همینکارو میکرد!دیگه نموندم و نشنیدم!نشنیدم صدای خرد شدنمو...نشنیدم چرت و پرتای خاله رو...فقط صدای دندونامو شنیدم که از سر حرص روی هم فشار میدادم...فقط صدای نفس های عمیقمو که از سر عصبانیت بودرو می شنیدم...فقط صدای آب دهنمو که سعی می کردم قورت بدم رو میشنیدم،سعی می کردم قورت بدم تا این بغض لعنتی هم باهاش بره،ولی نمی شد!این آدما کی می خوان بفهمن من هیچغلطی نکردم؟کی می خوان بفهمن...تنه ای که به کسی زدم باعث شد از فکر و خیال بیان بیرون،به اون شخص نگاه کنم،مهران بود...یه کت وشلوار مشکی براق پوشیده بود با پبراهن آبی آسمونی و کراوات سورمه ای!تو یه جمله عالی شده بود!با ترس گفت:خوبی؟سرم رو تکون دادم و با لبخند کاملا ظاهری گفتم:عالی!و دیگه نموندم تا دروغمو از چشمام بخونه،دیگه نموندم تا خشم و غم رو از چهرم بخونه،سرم بالا گرفتم و مثل همیشه با غرور سوار ماشین شدم و راه افتادم...نمی دونستم کجا...فقط میروندم...میروندم تا به یه جایی برسم...یه جایی که بتونه این قلب ناآروممو آروم کنه!سردرد شدیدم باعث شد بزنم کنار و پارککنم و سرم رو بزارم رو فرمون...مغزم داشت منفجر می شد!یه صداهایی داشت تو سرم اکووار تکرار می شد...کلافه از ماشین پیاده شدم و در رو کوبیدم...گوشیم زنگ میخورد،صداش بیشتر اعصابم رو متشنج کرد،از جیبم در آوردم و از شیشه ماشین پرت کردم داخل...رفتم جلوی ماشین،آرنجم رو گذاشتم رو کاپوت و سرم رو میون دستام گرفتم...حالم خوب نبود،یه صداهایی،یه تصویرهایی مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشدن...
یه بچه ۴-۵ساله،پسر بود،درست مثل خواب هام!دستش آدامس و فال بود ظاهرا میخواست اوناروبفروشه...یه ماشین با سرعت اومد سمتش...نه...یهو همه جا بهم ریخت و سرم آروم شد!آرومه آروم!انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشت میترکید!اصلا معنی این چیزا رو نمی فهمیدم،فقط میدونستم ،چیز خوبی پیش روم نیست...
t.me/raman_arena
یه بچه ۴-۵ساله،پسر بود،درست مثل خواب هام!دستش آدامس و فال بود ظاهرا میخواست اوناروبفروشه...یه ماشین با سرعت اومد سمتش...نه...یهو همه جا بهم ریخت و سرم آروم شد!آرومه آروم!انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشت میترکید!اصلا معنی این چیزا رو نمی فهمیدم،فقط میدونستم ،چیز خوبی پیش روم نیست...
t.me/raman_arena
۳.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.