*شیلان*
*شیلان*
هیرسا:
خوابالود ساعت رو نگاه کردم دوباره سرمو گذاشتم رو بالش دلم نمی خواست از تخت جدا بشم ملافه رو کشیدم رو صورتم
- تنبل خوابی هنوز
ملافه رو کنار زدم نگاش کردم
- چیه
شیلان : پاشو بریم دیرمون میشه
- کجا ؟!
شیلان : هانی گفت خونه اش رو ما تزئیین کنیم وقتم نداریم پاشو منو باش گفتم الان آماده ای
- خستم شیلان حوصله ندارم
لبخند زدوگفت : خودم حوصله ات رو میارم سرجاش
از تخت حولم داد افتادم با خنده اومد بالای سرم
- مگه مرض داری دختر
شیلان : اهووووم
با پا اومد رو کمرم
- سنگینی شیلان ...آخ
خندید ونشست کنارم وماساژم می داد چشامو بستم تموم خستگیام پر کشیدن برگشتم وکشیدمش تو بغلم
شیلان : چیکار می کنی هیرسا
- هیچی بغلت کردم
ازم فاصله گرفت اخم کردم لبخند زد وگفت : پاشو دیگه دیر میشه وقت زیاد هست خم شد نک بینی ام رو بوسیدوبلندشد
رفت منم بلند شدم لباس پوشیدم کت شلوار ووسایلمو برداشتم اومدم بیرون صدای شیلان میومد انگار با کسی حرف می زد نمی دونم چرا کنجکاو شدم وایسادم
شیلان : نمی دونم می ترسم ...اره خیلی...ادیال می دونی نمی تونم من به اینجا تعلق دارم ...هیچ وقت ...نمیشه من عمووبچه هاش ...با اونم مشکلی ندارم ...اشتباه می کردم ...دوسش دارم ....ادیال منو تهدیدنکن به پدرت میگم همون وقت بهت گفتم هیچ وقت برنمی گردم ...خدا حافظ
می دونستم ادیال پسر دایی شیلان میشه واسه همین خیلی دوست داشتم بدونم چی شده وچه اتفاقی قراربیفته دراتاقش رو زدم اومد در رو باز کرد تو چشام نگاه کرد لبخند زدم وگفتم : بریم دیگه دیر میشه
شیلان : من وسایلمو گذاشتم تو ماشین کمک کنم
موهای بلندش دورش ریخته بود نگاش کردم تقریبا می دونستم تو اون کله ای کوچیک خوشگلش چی می گذره منم می دونستم چیکار کنم دیگه انقدر تجربه داشتم
هیرسا:
خوابالود ساعت رو نگاه کردم دوباره سرمو گذاشتم رو بالش دلم نمی خواست از تخت جدا بشم ملافه رو کشیدم رو صورتم
- تنبل خوابی هنوز
ملافه رو کنار زدم نگاش کردم
- چیه
شیلان : پاشو بریم دیرمون میشه
- کجا ؟!
شیلان : هانی گفت خونه اش رو ما تزئیین کنیم وقتم نداریم پاشو منو باش گفتم الان آماده ای
- خستم شیلان حوصله ندارم
لبخند زدوگفت : خودم حوصله ات رو میارم سرجاش
از تخت حولم داد افتادم با خنده اومد بالای سرم
- مگه مرض داری دختر
شیلان : اهووووم
با پا اومد رو کمرم
- سنگینی شیلان ...آخ
خندید ونشست کنارم وماساژم می داد چشامو بستم تموم خستگیام پر کشیدن برگشتم وکشیدمش تو بغلم
شیلان : چیکار می کنی هیرسا
- هیچی بغلت کردم
ازم فاصله گرفت اخم کردم لبخند زد وگفت : پاشو دیگه دیر میشه وقت زیاد هست خم شد نک بینی ام رو بوسیدوبلندشد
رفت منم بلند شدم لباس پوشیدم کت شلوار ووسایلمو برداشتم اومدم بیرون صدای شیلان میومد انگار با کسی حرف می زد نمی دونم چرا کنجکاو شدم وایسادم
شیلان : نمی دونم می ترسم ...اره خیلی...ادیال می دونی نمی تونم من به اینجا تعلق دارم ...هیچ وقت ...نمیشه من عمووبچه هاش ...با اونم مشکلی ندارم ...اشتباه می کردم ...دوسش دارم ....ادیال منو تهدیدنکن به پدرت میگم همون وقت بهت گفتم هیچ وقت برنمی گردم ...خدا حافظ
می دونستم ادیال پسر دایی شیلان میشه واسه همین خیلی دوست داشتم بدونم چی شده وچه اتفاقی قراربیفته دراتاقش رو زدم اومد در رو باز کرد تو چشام نگاه کرد لبخند زدم وگفتم : بریم دیگه دیر میشه
شیلان : من وسایلمو گذاشتم تو ماشین کمک کنم
موهای بلندش دورش ریخته بود نگاش کردم تقریبا می دونستم تو اون کله ای کوچیک خوشگلش چی می گذره منم می دونستم چیکار کنم دیگه انقدر تجربه داشتم
۱۸.۲k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.