موضوعوقتی با فلیکس با اجبار ازدواج کردی اسمات باشه و این

موضوع:وقتی با فلیکس با اجبار ازدواج کردی اسمات باشه و اینکه اولا از هم خوششون نیاد
#چندپارتی
#درخواستی
Part 3
ات:
لعنتی یه هفته از اون شب میگذره و اون بعد از اون شب دیگه هیچکسو نیاورده خونه اما اون هرشب یکی رو میاورد خونه اه لعنتی ذهنمو درگیر کرده
فلیکس:
اونشب فهمیدم که اون بچه عاشقم شده البته احتمال داده بودم چند ماه بود عجیب رفتار میکرد اما اون شب مطمئن شدم و فکر میکردم ازم متنفر باشه چون پدرامون مجبورمون کردن ازدواج کنیم اما مثل اینکه الان اونم عاشقمه
اره من تقریبا چند ماه بعد از ازدواجمون عاشقش شدم اما فکر میکردم ازم متنفر باشه برای همین طوری باهاش رفتار کردم که انگار ازش متنفرم...
اما دیگه نمیخوام اونطوری رفتار نه حالا که از احساساتش با خبر شدم
پس تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم تا یه قرار جور کنم برا خودمون
_هی سلام کوچولو چطوری خب خواستم بگم که ساعت ۸ آماده باش میام دنبالت میخوام ببرمت بیرون
+آم با..باشه...
_افرین پس منتطرتم دیر نیایا پایین خدافظ
هوف فکر میکنم جملاتم خوب بود فقط میمونه کارایی که امشب میکنم
ات:
الان..چیشد!؟؟؟
اون اول بهم زنگ زد قرار گذاشت و قطع کرد...و..حرف زدنشم عجیب بود..
امیدوارم اتفاق بدی نیوفته حس عجیبی دارم اما خب مجبورم حاضر بشم الان ساعت ۷عه پس باید کم کم حاضر شم
*۱ ساعت بعد*
دوباره تو آیینه یه نگاه به خودم انداختم فک میکنم خوشگل شده باشم
یه آرایش لایت و کیوت و یه شومیز کوتاه و دامن عالیه
بهتره دیگه برم پایین الان میاد چون هر ساعتی میگه همون ساعت اونجاست
کیفمو برداشتم و رفتم جلوی در