قسمت سی و پنج

#قسمت سی و پنج
چند روزی بود همه چی آروم و خوب بود..
میرفتیم مدرسه و مهتاب هم بیشتر سره درسش بود،،
منم بعده درسام میرفتم پیش خاله و از مادرانه هاش استفاده میکردم و غرق لذت میشدم...
خاله بهم یه بشقاب میوه داد تا برم به مهتابی که تو اتاقش سره درساش بود بدم..
وارد اتاق شدم که دیدم سریع صورتشو پاک کرد
داشت گریه میکرد؟
رفتم بغلش کردم
_ مهتاب چته قربونت بشم؟
فقط هق هق خفه اش بود..
نگران شده بودم،،
بعد از چند دقیقه که خوب گریه کرد گفت
_ دلم گرفته فقط
دلخور نگاهش کردم
_ حاال من غریبه شدم که نمیگی؟
_ چیزی نیست باور کن
همینجور فقط نگاهش کردم که خودش به حرف اومد
_ همون پسره بود که قبال باهاش بودم؟
_ خب؟
_ دیروز که تو و مامان رفته بودید خرید زنگ زد خونه و حرفای همیشگیش و زد...
منم از دهنم پرید و اسم تو رو آوردم!
_ خب این گریه داره؟
_ اخه ارشیدا تو نمیشناسیش.. اون خطرناکه،، حاال هم که به هر قیمتی من و میخواد میترسم بالیی سره تو بیاره..
تو یه لحظه ترس بدی سراغم اومد ولی آرامشم و حفظ کردم و سعی کردم مهتاب و دل داریش بدم..
از وقتی فهمیده بودم شاید خطری تهدیدم کنه خیلی ترسیده بودم
کمتر تنهایی میرفتم تو خیابون
مهتابم که هر روز دپرس تر میشد..
پسره هم تماساش قطع نمیشد.. واقعا نمیدونستیم باید چیکار کنیم!
جمعه عصر بود خاله آش رشته پخته بود و کشک یادش رفته بود.. عمو صادقم خواب بود تا بره بگیره.. واسه همین
اجبارا من رفتم..
کشک و گرفته بودم و داشتم بر میگشتم.. کوچه خیلی خلوت بود..
به دلم صابون زده بودم چه آشی میخورم که دستی با یه دستمال جلوی دهنم نشست و بعد از چن لحظه هیچی نفهمیدم..
دیدگاه ها (۱)

#قسمت سی و شیش کم کم چشمام و باز کردم.. محیط اطرافم آشنا نبو...

#قسمت سی و هفتخندید و گفت: _ خوبه من قورباغه ام تو که مثل می...

#قسمت سی و چهار راست میگفت خیلی ناراحت بودم که دوست پسر داش...

#قسمت سی و سه رنگ از رخش پرید.. _چرا جواب نمیدی عزیزم؟؟ _ بی...

زندگی نامعلوم

پارت۳ [دیوانه وار عاشق]ناشناس:(همون پسره) ددیو کوفت آنقدر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط