از زبون یونا :
از زبون یونا :
از ماشین پیاده شدیم همه به ما نگاه میکردن و در گوش هم پچپچ میکردن سرمو انداختم پایین .😔
جیمین : بهشون اهمیت نده!
دستمو گرفت و به طرف در مجتمع رفتیم که یهو یه نفر پرید رو کول جیمین !
تهیونگ : سلام رفیقققق
جیمین : سلام ته چطوری
تهیونگ :خوبم ...
و بعد سرشو کرد تو موهای جیمین و سر جیمین رو بوسید💋
جیمین: نمیخوای بیای پایین کمرم درد گرفت
تهیونگ اومد پایین و همو بغل کردن
تهیونگ برگشت و منو دید گفت عه تو هم اینجایی یونا .
یونا : بله سلام استاد
جیمین : مگ تو یونا رو میشناسی؟
تهیونگ: آره تو کلاسام شرکت میکنه ...
مسئول مجتمع جیمین رو صدا کرد و جیمین از ما خدافظی کرد و رفت
تهیونگ : الان حتما با خودت فکر میکنی ما دیوونه ایم😂
یونا : نه خب درکتون میکنم شما رفیقین !
تهیونگ : اون رفیقم نیست ؛ اون مثل داداشمه
لبخندی زدم و به کلاسم رفتم .
از زبون تهیونگ ):
کلاسا دیگ تموم شد بچه ها خدافظی کردن و رفتن خیلی روز خسته کننده ای بود
کتم رو پوشیدم و رفتم کنار جاده مجتمع و منتظر راننده شخصیم موندم امروز یکم دیر کرده که یهو صدایی از پشت سرم شنیدم
آرمی : وای اون تهیونگهههه جیییغ
و نزدیک ۵۰ نفر آدم به سمت من دوویدن
وای اینهمه جمعیت ترسیدم و فرار کردم دوویم اونا پشتم میومدن نمیدونستم باید چیکار کنم همین جوری ک میدوودم یک نفر منو کشید تو کوچه ....تکیه به دیوار داده بودم دستش رو سینه هام بود و سرشو خم کرده بودو ب بیرون کوچه نگاه میرد
موهاش نمیزاشت چهرشو ببینم ...
برگشت واییی اون یونا بود ...
تهیونگ : اوه یونا تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا : خب اینجا خونه ما هست ...
داشتم میومدم ک دیدم صدا میاد و نگاه کردم دیدم آرمی ها دنبالتن ....
و دوباره سرشو خم کرد و به بیرون کوچه نگاه کرد
خب چشمای اون ...برام خیلی جذاب بود تو چشماش شجاعت و نگرانی رو میدم
یونا : تهیونگ آرمی ها دارن همه جا رو دنبالت میگردن بیا بریم داخل خونه ما ... نظرت چیه ؟
تهیونگ : آره خوبه بریم ...
از زبون یونا ):
در خونه رو باز کردم مامان بابام نبودن خب امروز سه شنبه هست شیفت کاریشونه
از تهیونگ خواستم روی مبل بشینه براش یه قهوه آوردم
تهیونگ : چطور میتونم محبتت رو جبران کنم ؟
یونا: آه نیازی نیست کاری نکردم که
تهیونگ : چطوره امشب قرار بزاریم ک بریم رستوران ک حسابی از زحمت در بیام؟
یونا : نه متشکرم.
تهیونگ: لطفا تعارف نکن جیمین رو هم دعوت میکنیم ک کلی خوش بگذره اوم ؟
یونا : باشه
از زبون یونا ):
امشب قراره با جیمین و تهیونگ برم بیرون شام وای باید چی بپوشم از کمدم یه سارافون ( پاچین) قرمز برداشتم ک یقه هاش یقه دلبری بود کفش پاشنه بلند مشکی هم پوشیدم اما میترسیدم چون به پاشنه بلند عادت ندارم . رژ و لاک قرمز زدم . خیلی خوشگل شده بودم ..
ادامه دارد
از ماشین پیاده شدیم همه به ما نگاه میکردن و در گوش هم پچپچ میکردن سرمو انداختم پایین .😔
جیمین : بهشون اهمیت نده!
دستمو گرفت و به طرف در مجتمع رفتیم که یهو یه نفر پرید رو کول جیمین !
تهیونگ : سلام رفیقققق
جیمین : سلام ته چطوری
تهیونگ :خوبم ...
و بعد سرشو کرد تو موهای جیمین و سر جیمین رو بوسید💋
جیمین: نمیخوای بیای پایین کمرم درد گرفت
تهیونگ اومد پایین و همو بغل کردن
تهیونگ برگشت و منو دید گفت عه تو هم اینجایی یونا .
یونا : بله سلام استاد
جیمین : مگ تو یونا رو میشناسی؟
تهیونگ: آره تو کلاسام شرکت میکنه ...
مسئول مجتمع جیمین رو صدا کرد و جیمین از ما خدافظی کرد و رفت
تهیونگ : الان حتما با خودت فکر میکنی ما دیوونه ایم😂
یونا : نه خب درکتون میکنم شما رفیقین !
تهیونگ : اون رفیقم نیست ؛ اون مثل داداشمه
لبخندی زدم و به کلاسم رفتم .
از زبون تهیونگ ):
کلاسا دیگ تموم شد بچه ها خدافظی کردن و رفتن خیلی روز خسته کننده ای بود
کتم رو پوشیدم و رفتم کنار جاده مجتمع و منتظر راننده شخصیم موندم امروز یکم دیر کرده که یهو صدایی از پشت سرم شنیدم
آرمی : وای اون تهیونگهههه جیییغ
و نزدیک ۵۰ نفر آدم به سمت من دوویدن
وای اینهمه جمعیت ترسیدم و فرار کردم دوویم اونا پشتم میومدن نمیدونستم باید چیکار کنم همین جوری ک میدوودم یک نفر منو کشید تو کوچه ....تکیه به دیوار داده بودم دستش رو سینه هام بود و سرشو خم کرده بودو ب بیرون کوچه نگاه میرد
موهاش نمیزاشت چهرشو ببینم ...
برگشت واییی اون یونا بود ...
تهیونگ : اوه یونا تو اینجا چیکار میکنی؟
یونا : خب اینجا خونه ما هست ...
داشتم میومدم ک دیدم صدا میاد و نگاه کردم دیدم آرمی ها دنبالتن ....
و دوباره سرشو خم کرد و به بیرون کوچه نگاه کرد
خب چشمای اون ...برام خیلی جذاب بود تو چشماش شجاعت و نگرانی رو میدم
یونا : تهیونگ آرمی ها دارن همه جا رو دنبالت میگردن بیا بریم داخل خونه ما ... نظرت چیه ؟
تهیونگ : آره خوبه بریم ...
از زبون یونا ):
در خونه رو باز کردم مامان بابام نبودن خب امروز سه شنبه هست شیفت کاریشونه
از تهیونگ خواستم روی مبل بشینه براش یه قهوه آوردم
تهیونگ : چطور میتونم محبتت رو جبران کنم ؟
یونا: آه نیازی نیست کاری نکردم که
تهیونگ : چطوره امشب قرار بزاریم ک بریم رستوران ک حسابی از زحمت در بیام؟
یونا : نه متشکرم.
تهیونگ: لطفا تعارف نکن جیمین رو هم دعوت میکنیم ک کلی خوش بگذره اوم ؟
یونا : باشه
از زبون یونا ):
امشب قراره با جیمین و تهیونگ برم بیرون شام وای باید چی بپوشم از کمدم یه سارافون ( پاچین) قرمز برداشتم ک یقه هاش یقه دلبری بود کفش پاشنه بلند مشکی هم پوشیدم اما میترسیدم چون به پاشنه بلند عادت ندارم . رژ و لاک قرمز زدم . خیلی خوشگل شده بودم ..
ادامه دارد
۵۶.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.