پارت دوم رمان غرور عاشقانه
پارت دوم رمان غرور عاشقانه
به کوک نگاه کردم چشم خیلی درد میکرد احساس کدوم هیچی نمیبینم مامان کوک امد و کوک فرار کرد مامان کوک گفت میون آروم باش الان میریم دکتر نمیدونم چرا گریه نمی کردم فقط از درد کم مونده بود بی هوش بشم با مامان کوک رفتیم دکتر دکتر گفت به خاطر لیزر تفنگ ممکنه تا چند روز هیچ جارو نبینه اگه درست نشد باید بعد از سن قانونی عمل بشه خانم سانگ هی (مادر کوک)گفت بریم خونه منم یکم از دردم کمشدن بود نمیدونم اگه مامانم منو میدی چی میگفت سکته میکرد وقتی رفتیم خونه هنوز نیومده بود من تو عمارت پیش خانم سانگ هی نشسته بودم از وقتی برگشته بودیم کوکو ندیده بودم اگه میدیدم یه سیلی قشنگ بهش میزدم با چرخیدن کلید فهمیدم مامانم آمد وقتی در باز شد تا منو دید با اون چشم پانسمانی انگار دنیا ریخت تو سرمامانم وسایلی که خریده بود انداخت زمین او آمد سمت من مامانم:دختر قشنگم چی شده چرا چشماتو اینطوری کردی نکنه می خوای با من بازی کنی ولی وقتی دید چیزی نمیگم روبه خانم سانگ هی نگاه کرده کم کم شروع به گریه کرد
مامانم:دختر قشنگم کی این بلارو سرت آورده چشمای قشنگتودیگه نمیتونم ببینم بغضم شکست مثل مامانم گریه کدوم هم دیگرو بغل کردیم
خانم سانگ هی :ببخشید همش تقصیر کوک بود دکتر گفت اگه تا چند روز خوب نشه باید عمل شه من پول عملشو میدوم ما دو هفته دیگه از کره میریم اون وقت راحت میشین
مامانم:بگم کوک چی بشه با بچم چی کارکرد امید وارم..
خانم یانگ هی حرفشو قطع کرد گفت:نفرین نکن هرچی میخوای بگو اونو نگو
رفتیم خونه کوکو پشت پنجره دیدم انگار یه غم تو چشماش بود صورتمو ازش گرفتم اونم رفت (چند روز بعد)
رفتیم دکتر دکتر گفت چشمام درست نمیشه باید عمل بشه من مثل یه گل پژمرده شدماون زمان هیچی نمیدونستم فقط ۹ سالم بود خانم سانگ هی و کوک رفتن من به بدبختیم رسیدم هیچ وقت این کاره کوکو فراموش نمیکنم اون حتی معذرت خوای هم نکرد و رفت.
به کوک نگاه کردم چشم خیلی درد میکرد احساس کدوم هیچی نمیبینم مامان کوک امد و کوک فرار کرد مامان کوک گفت میون آروم باش الان میریم دکتر نمیدونم چرا گریه نمی کردم فقط از درد کم مونده بود بی هوش بشم با مامان کوک رفتیم دکتر دکتر گفت به خاطر لیزر تفنگ ممکنه تا چند روز هیچ جارو نبینه اگه درست نشد باید بعد از سن قانونی عمل بشه خانم سانگ هی (مادر کوک)گفت بریم خونه منم یکم از دردم کمشدن بود نمیدونم اگه مامانم منو میدی چی میگفت سکته میکرد وقتی رفتیم خونه هنوز نیومده بود من تو عمارت پیش خانم سانگ هی نشسته بودم از وقتی برگشته بودیم کوکو ندیده بودم اگه میدیدم یه سیلی قشنگ بهش میزدم با چرخیدن کلید فهمیدم مامانم آمد وقتی در باز شد تا منو دید با اون چشم پانسمانی انگار دنیا ریخت تو سرمامانم وسایلی که خریده بود انداخت زمین او آمد سمت من مامانم:دختر قشنگم چی شده چرا چشماتو اینطوری کردی نکنه می خوای با من بازی کنی ولی وقتی دید چیزی نمیگم روبه خانم سانگ هی نگاه کرده کم کم شروع به گریه کرد
مامانم:دختر قشنگم کی این بلارو سرت آورده چشمای قشنگتودیگه نمیتونم ببینم بغضم شکست مثل مامانم گریه کدوم هم دیگرو بغل کردیم
خانم سانگ هی :ببخشید همش تقصیر کوک بود دکتر گفت اگه تا چند روز خوب نشه باید عمل شه من پول عملشو میدوم ما دو هفته دیگه از کره میریم اون وقت راحت میشین
مامانم:بگم کوک چی بشه با بچم چی کارکرد امید وارم..
خانم یانگ هی حرفشو قطع کرد گفت:نفرین نکن هرچی میخوای بگو اونو نگو
رفتیم خونه کوکو پشت پنجره دیدم انگار یه غم تو چشماش بود صورتمو ازش گرفتم اونم رفت (چند روز بعد)
رفتیم دکتر دکتر گفت چشمام درست نمیشه باید عمل بشه من مثل یه گل پژمرده شدماون زمان هیچی نمیدونستم فقط ۹ سالم بود خانم سانگ هی و کوک رفتن من به بدبختیم رسیدم هیچ وقت این کاره کوکو فراموش نمیکنم اون حتی معذرت خوای هم نکرد و رفت.
۱۸.۹k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.