تبادل جاسوس

#تبادل جاسوس
#پارت۱۸
نمیدونست چه لباسی بپوشه!
حالا که پولدار بود بنظر باید بهترین لباس رو می پوشید چیزی که توی زندگی قبلیش نداشت
بلاخره لباس قرمز زیبایی رو از بین لباساش انتخاب کرد
_اینو تازه آورده
لبخندی زد و آماده شد

همیشه فلسفه دیر آماده شدن زن ها رو می شنید اما بهش باور نداشت ولی مثل اینکه درست بود!
مدت زیادی منتظر بود ولی خبری نبود
برگشت تا دوباره بانو رو صدا بزنه که خودش بیرون اومد
لحظاتی به چهره ی اون نگاه کرد
شاید اگه لج نمی کرد با این لباس ها بهتر به نظر میومد
_بریم دیگه
تمام تصورات متین بودن بانو زمانی که از روی سکو پرید و شروع به دویدن کرد از ذهنش پرید
_اون واقعا بچست!

اصلا حس خوبی از تنهایی نداشت
شاهزاده کنار برادرش بود و اون حتی یانگی رو کنارش نداشت
به اطراف نگاه کرد که صدای کسی از پشت سرش باعث شد برگرده
_بانو ماپو
اون مرد رو نمی‌شناخت!
_آم شما؟
_اوه ببخشید من یادم رفت که معرفی کنم من پسر سوم شاه و برادر شاهزاده هستم
شاه چقدر بچه داشته!
نگاهی به سر تا پای اون شاهزاده انداخت
زیبا و با شخصیتی باحال به نظر می رسید
_ببخشید که نشناختم از آشناییت خوشحالم
دستش رو جلو برد تا با شاهزاده دست بده
لبخندی زد و دستش رو جلو آورد
_شما خیلی خودمونی هستید!
_این بده؟
_نه خیلی هم خوبه بیایید با هم بریم خوش بگذرونیم
شاهزاده هان مو دستش رو کشید و اون رو با خودش برد

بلاخره از دست مراسمات خلاص شده بود و با چشماش دنبال بانو می گشت
_کجا رفته؟
کمی چرخید و بانو رو در محل رقص گروهی زنان دید
و اون رفت وسط تا برقصه!
شاهزاده سریعا خواست جلوی اینکار رو بگیره اما شاه موافقت کرد و جائونگ هم اصرار زیادی داشت
خب پس نیازی به مخالفت نبود
رقص با صدای موسیقی آر‌ومی شروع شد

اوه لین معلومه که رقص قدیمی بلد نبود پس تانگو به نظرش خوب بود
به سمت شاهزاده رفت و خواست که وسط بایسته و بعد شروع کرد
یک رقص آروم و ملایم همراه با موسیقی و دو عاشق تظاهری!

شاهزاده منکر نمی شد که تا به حال رقصی به این جذابی ندیده بود و محو اون دختر بود اما خب این که مشکلی نداشت یه نگاه چیزی رو تغییر نمی داد
بلاخره بعد از پایان رقص بانو لبخند زیبایی به روش زد و صدای تشویق ها بلند شد
شاهزاده برای کاری مدتی بیرون رفت و دوباره داخل مراسم اومد و دنبال بانو گشت چون مراسم رو به اتمام بود اما وقتی نزدیک شد صدای بانو متوقفش کرد!
_نه شاهزاده از این جلوتر نیا!
_چرا؟
_چون که تو ضدحالی و من با رفیقم حال می کنم
بانو دستش رو دور گردن شاهزاده هان مو انداخت
و این یک رسوایی بود!
چرا هروقت تحسینش می کرد اون دختر پشیمونش می کرد!
شاهزاده سریعا اون رو جدا کرد
_به نظر مستی! چرا اجازه دادید انقدر بنوشند؟
_معذرت می خوام برادر
دیدگاه ها (۰)

بانو خودش رو از دستان شاهزاده آزاد کرد _مست!شوخیت گرفته!من ک...

#تبادل جاسوس#پارت۱۹_شاهزاده شنیدم چند روز پیش دخترم مورد حمل...

#تبادل جاسوس#پارت۱۷شاهزاده تمام مدت نگاهش می کرداون دختر زیا...

_اوه مای گاددد!خیلی خوبه!امشب شب خوشی بود کوک به درک!بدو بدو...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

black flower(p,228)

black flower(p,302)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط