پارت زمانی که نور میتابد

[پارت 3] زمانی که نور می‌تابد

ج.سد روی زمین افتاده بود. چشمانش هنوز باز مانده بود، پر از ترس و ناباوری. سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. دازای به ج.سد نگاه نمی‌کرد. در عوض، به سقف خیره شده بود، انگار به چیزی خیلی دور فکر می‌کرد.
کانکو، کنار پنجره‌ای که شیشه‌اش شکسته بود ایستاده بود. خو.ن روی دستانش هنوز گرم بود. انگشتانش کمی لرزیدند. نه به خاطر ق.تل او به این کارها عادت کرده بود؛ بلکه به خاطر چیزی که بعد از اون آمد.
صدای آرام دازای سکوت را شکست:
«این اولین باری نبود که کسی رو می‌کشی... نه؟»
کانکو پاسخی نداد.
دازای لبخند کم‌رنگی زد. «می‌فهمم. وقتی بار اول این کارو کردم، تا سه روز خوابم نبرد. بعدش؟ دیگه برام مهم نبود.»
کانکو چاقو را پاک کرد و در آستینش گذاشت. سپس با صدایی آهسته گفت:
«من فقط زنده‌ام. این مهم‌ترین چیزه.»
دازای به او نگاه کرد. نگاهش این بار جدی‌تر بود، سنگین‌تر.
دازای: "بعضی وقتا زنده بودن از مردن سخت‌تره."
«برگردیم.» کانکو گفت و بدون منتظرماندن برای پاسخ، از اتاق خارج شد.

دازای به ج.سد نگاهی آخر انداخت و زمزمه کرد:
«تو خوش‌شانس بودی... از این دنیای لعنتی رفتی.»

#bungostraydogs
دیدگاه ها (۳)

[پارت 4] زمانی که نور می‌تابد‌هوا سنگین‌تر از همیشه بود. بار...

[پارت 5] زمانی که نور می‌تابد‌راهروهای مقر پورت‌مافیا سرد و ...

[پارت 2] زمانی که نور می‌تابد‌قدم‌های کانکو در کوچه طنین می‌...

فصل اول رو شروع میکنم.

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۲۰در مرکز نور، پ...

الماس من پارت ۳۲ اونجاست! باید برم!» و لگد می زد، اشکها دیدش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط