پارت زمانی که نور میتابد
[پارت 4] زمانی که نور میتابد
هوا سنگینتر از همیشه بود. باران بند آمده بود، اما بوی نم و خون هنوز از لباسهای کانکو به مشام میرسید. اون شب، بعد از مأموریت، هر دو به مقر بازگشتند. ساکت، بیهیچ حرفی.
دازای یک راست رفت به بخش پزشکی تا بانداژهایش را عوض کند، اما کانکو به اتاق کوچکش پناه برد. اتاقی تاریک، فقط با یک لامپ سوخته و تختی که فنرهایش از زیر تشک بیرون زده بودند.
او چاقویش را روی میز گذاشت، شنل خیسش را درآورد و بیصدا نشست. دستانش را نگاه کرد. هنوز خون میان انگشتانش خشک نشده بود.
در ذهنش، تصویر مادر و خواهرش دوباره جان گرفت. صدای فریاد، قطرههای خون روی دیوار. کانکو مشت زد روی میز، چاقو افتاد و نوکش به کف اتاق فرو رفت.
او متنفر بود. از مافیا. از خودش..
و از دازای.
یا حداقل، اینطور فکر میکرد.
چطور ممکن بود کسی با این حجم از بیرحمی، اینقدر خونسرد باشد؟
چطور دازای بعد از کشتن یک انسان، لبخند میزد؟
چطور او هیچوقت خسته نمیشد از این جهنم؟
کانکو سرش را بین دستانش گرفت. صدایی در ذهنش پیچید. صدای آشنایی که از درون او نجوا میکرد:
«رها شو. بگذار قدرتت آزاد شود... بگذار همشون ببلعم.»
اما نه. نه حالا. نه اینطور.
در همان لحظه، در اتاقش بیهوا باز شد.
دازای بود. با بانداژهای تازه و چهرهای بیحوصله.
دازای: «زدی به سرت؟ صدای کوبیدنت تا انتهای راهرو اومد.»
کانکو بلند شد. «تو چه میدونی از من؟ از چیزی که توش گیر افتادم؟»
دازای به او نزدیک شد، اما آرام و بیخطر. مثل همیشه.
«فکر میکنی فقط تو زخم خوردی؟» او صدایش را پایین آورد. «ما همهمون توی اینجا اسیر شدیم، کانکو. تو... من... حتی اونایی که فرمان میدن.»
کانکو نگاهش کرد.
و شاید برای اولین بار، قلبش کمی لرزید.
دازای سرش را کج کرد و با نیشخند گفت:
«بیا. یه مأموریت جدید داریم. گفتن یه نفر به درد همکاری با من میخوره. فکر کنم تو بودی.»
کانکو آه کشید. اما این بار، مخالفتی نکرد.
اون نمیدونست چی در انتظارشه، اما برای اولین بار، تاریکی قلبش کمی عقب کشیده بود.
#bungostraydogs
هوا سنگینتر از همیشه بود. باران بند آمده بود، اما بوی نم و خون هنوز از لباسهای کانکو به مشام میرسید. اون شب، بعد از مأموریت، هر دو به مقر بازگشتند. ساکت، بیهیچ حرفی.
دازای یک راست رفت به بخش پزشکی تا بانداژهایش را عوض کند، اما کانکو به اتاق کوچکش پناه برد. اتاقی تاریک، فقط با یک لامپ سوخته و تختی که فنرهایش از زیر تشک بیرون زده بودند.
او چاقویش را روی میز گذاشت، شنل خیسش را درآورد و بیصدا نشست. دستانش را نگاه کرد. هنوز خون میان انگشتانش خشک نشده بود.
در ذهنش، تصویر مادر و خواهرش دوباره جان گرفت. صدای فریاد، قطرههای خون روی دیوار. کانکو مشت زد روی میز، چاقو افتاد و نوکش به کف اتاق فرو رفت.
او متنفر بود. از مافیا. از خودش..
و از دازای.
یا حداقل، اینطور فکر میکرد.
چطور ممکن بود کسی با این حجم از بیرحمی، اینقدر خونسرد باشد؟
چطور دازای بعد از کشتن یک انسان، لبخند میزد؟
چطور او هیچوقت خسته نمیشد از این جهنم؟
کانکو سرش را بین دستانش گرفت. صدایی در ذهنش پیچید. صدای آشنایی که از درون او نجوا میکرد:
«رها شو. بگذار قدرتت آزاد شود... بگذار همشون ببلعم.»
اما نه. نه حالا. نه اینطور.
در همان لحظه، در اتاقش بیهوا باز شد.
دازای بود. با بانداژهای تازه و چهرهای بیحوصله.
دازای: «زدی به سرت؟ صدای کوبیدنت تا انتهای راهرو اومد.»
کانکو بلند شد. «تو چه میدونی از من؟ از چیزی که توش گیر افتادم؟»
دازای به او نزدیک شد، اما آرام و بیخطر. مثل همیشه.
«فکر میکنی فقط تو زخم خوردی؟» او صدایش را پایین آورد. «ما همهمون توی اینجا اسیر شدیم، کانکو. تو... من... حتی اونایی که فرمان میدن.»
کانکو نگاهش کرد.
و شاید برای اولین بار، قلبش کمی لرزید.
دازای سرش را کج کرد و با نیشخند گفت:
«بیا. یه مأموریت جدید داریم. گفتن یه نفر به درد همکاری با من میخوره. فکر کنم تو بودی.»
کانکو آه کشید. اما این بار، مخالفتی نکرد.
اون نمیدونست چی در انتظارشه، اما برای اولین بار، تاریکی قلبش کمی عقب کشیده بود.
#bungostraydogs
- ۱.۱k
- ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط