پارت زمانی که نور میتابد

[پارت 2] زمانی که نور می‌تابد

قدم‌های کانکو در کوچه طنین می‌انداخت. صدای برخورد چکمه‌اش با سنگ‌فرش‌های خیس، هماهنگ با قطرات باران، فضایی سرد و مرموز ساخته بود. دازای پشت سرش می‌آمد، بی‌صدا، مثل سایه.
«می‌دونی، معمولاً هم‌تیمی‌هام باهام حرف می‌زنن.» دازای از پشت سر گفت.
کانکو بدون اینکه برگردد پاسخ داد:
«من معمولاً هم‌تیمی نمی‌خوام.»
دازای شانه بالا انداخت. «اوه، پس یکی از اونایی هستی که تنهایی رو به هرچیزی ترجیح می‌دن؟»
کانکو ایستاد روبه‌روی ساختمانی قدیمی و متروکه. مأموریت‌شون همین‌جا بود. یک خیانت‌کار، پنهان‌شده در تاریکی، منتظر مرگ بود.
دازای در سکوت جلو رفت و در را آرام باز کرد. صدای لولای زنگ‌زده در تاریکی پیچید. داخل، بوی خو.ن خشک‌شده می‌آمد.
کانکو چاقویش را از آستین بیرون کشید. قلبش می‌تپید، اما نه از ترس. از چیزی دیگر... چیزی که هنوز خودش نمی‌دانست.
و اون شب، اولین باری شد که دازای و کانکو، با هم، ماموریت را انجام دادند. بدون حرف، بدون اشتباه. مثل دو سایه‌ی هماهنگ در دل شب.

#bungostraydogs
دیدگاه ها (۳)

[پارت 3] زمانی که نور می‌تابد‌ج.سد روی زمین افتاده بود. چشما...

[پارت 4] زمانی که نور می‌تابد‌هوا سنگین‌تر از همیشه بود. بار...

فصل اول رو شروع میکنم.

‌هیی، حالتون چطورهه؟ خب اینجا فیک مینویسم. قراره فیک مسخره ا...

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

چپتر ۶ _ انتخابماه ها نقشه ریخته بودند.کاغذها، فایل ها، اسنا...

صحچپتر ۱۱ _ دفتر خاطرات پنهانشب...آسایشگاه در سکوتی فرو رفته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط