تمرین طولانی و سختی بود همه خسته بودن اما هیچکس مثل اون تا آخرین ...
---
𝑹𝑯𝒀𝑻𝑯𝑴 𝑶𝑭 𝒀𝑶𝑼
𝑷𝑨𝑹𝑻: 𝒕𝒘𝒐
تمرین طولانی و سختی بود. همه خسته بودن، اما هیچکس مثل اون، تا آخرین لحظه نمیذاشت تمرکزش بریزه.
جونگکوک با اون جدیت همیشگی، اما امشب یه چیز توی نگاهش فرق داشت. یه درگیری… یه تردید.
من کنار آینه نشسته بودم، گوشی بهدست، داشتم حرکات رو آنالیز میکردم که سایهای مقابلم ظاهر شد.
سرمو بلند کردم. خودش بود.
با لحنی خونسرد گفت:
– «ویدیوهای تمرین رو برای ما هم میفرستی؟»
– «آره حتماً، مثل همیشه.»
نگاه سرد و بیحرفش بهم بود.
– «چیزی شده؟» پرسیدم.
لحظهای مکث کرد، انگار بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود.
– «نه... فقط...»
نگاهش افتاد به گوشیم. عکس پروفایل اینستام هنوز باز بود.
– «تو… قبل از اینکه مربی ما بشی، خیلی وقته کارتو دنبال میکنم.»
تعجب کردم.
– «واقعاً؟ فکر نمیکردم اصلاً بدونی کیام.»
– «معلومه که میدونم.» صداش آرومتر شد. «ویدیوهای تمرینهات، استایل خاصی که داری… حتی لبخندی که بعد از هر حرکت موفق میزنی... همهشو میدونم.»
لبهام از تعجب کمی باز موند، اما اون سریع عقب کشید.
– «ولش کن… نمیدونم چرا گفتم.»
و رفت. همونطور بیصدا و خونسرد، اما نگاهش… تا ته سالن، برگشته بود سمت من.
شب که رسید، من موندم و یه ذهن درگیر.
اون حرفا، اون نگاه، اون جملههای نصفهنیمه…
انگار یه ریتم پنهونی توی وجودم داشت شکل میگرفت. ریتمی که تا اون لحظه هیچوقت حسش نکرده بودم...
و اون شب، برای اولین بار... وقتی توی ویدیو تمرینی بهش نگاه کردم، لبخند زدم.
شاید... بیدلیل نبود.
---
𝑹𝑯𝒀𝑻𝑯𝑴 𝑶𝑭 𝒀𝑶𝑼
𝑷𝑨𝑹𝑻: 𝒕𝒘𝒐
تمرین طولانی و سختی بود. همه خسته بودن، اما هیچکس مثل اون، تا آخرین لحظه نمیذاشت تمرکزش بریزه.
جونگکوک با اون جدیت همیشگی، اما امشب یه چیز توی نگاهش فرق داشت. یه درگیری… یه تردید.
من کنار آینه نشسته بودم، گوشی بهدست، داشتم حرکات رو آنالیز میکردم که سایهای مقابلم ظاهر شد.
سرمو بلند کردم. خودش بود.
با لحنی خونسرد گفت:
– «ویدیوهای تمرین رو برای ما هم میفرستی؟»
– «آره حتماً، مثل همیشه.»
نگاه سرد و بیحرفش بهم بود.
– «چیزی شده؟» پرسیدم.
لحظهای مکث کرد، انگار بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود.
– «نه... فقط...»
نگاهش افتاد به گوشیم. عکس پروفایل اینستام هنوز باز بود.
– «تو… قبل از اینکه مربی ما بشی، خیلی وقته کارتو دنبال میکنم.»
تعجب کردم.
– «واقعاً؟ فکر نمیکردم اصلاً بدونی کیام.»
– «معلومه که میدونم.» صداش آرومتر شد. «ویدیوهای تمرینهات، استایل خاصی که داری… حتی لبخندی که بعد از هر حرکت موفق میزنی... همهشو میدونم.»
لبهام از تعجب کمی باز موند، اما اون سریع عقب کشید.
– «ولش کن… نمیدونم چرا گفتم.»
و رفت. همونطور بیصدا و خونسرد، اما نگاهش… تا ته سالن، برگشته بود سمت من.
شب که رسید، من موندم و یه ذهن درگیر.
اون حرفا، اون نگاه، اون جملههای نصفهنیمه…
انگار یه ریتم پنهونی توی وجودم داشت شکل میگرفت. ریتمی که تا اون لحظه هیچوقت حسش نکرده بودم...
و اون شب، برای اولین بار... وقتی توی ویدیو تمرینی بهش نگاه کردم، لبخند زدم.
شاید... بیدلیل نبود.
---
- ۳.۸k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط