ساعت یازده شده بود. مداد رو گذاشتم لای دفتر مشق و یا علی
ساعت یازده شده بود. مداد رو گذاشتم لای دفتر مشق و یا علی مدد...دمپایی آقاجون رو برداشتم و زدم بیرون .
من و دمپایی آقاجون یه تیم قوی بودیم. نشونه گیری من و سایز دمپایی آقاجون هر کارتی رو از رو زمین جا به جا می کرد. دمپایی رو که پرت کردم صدای گریه از خونه مون بلند شد. «آقاجون،آقاجون ... کمک ... تو رو خدا زنگ بزنید اورژانس...آقاجون» همه ریختن تو خونه مون به جز من...به جز من که تکیه دادم به دیوار و دمپایی آقاجون رو محکم بغل گرفتم. اون شب هر کی مشکی پوشیده بود با خونه ی ما کار داشت. من هنوز دمپایی آقاجون رو دست گرفته بودم و از عصبانیت کارت هام رو پاره می کردم. سر از تن همه ی فوتبالیستای معروف جدا کردم تا آروم بشم. نشدم. بابا اومد بهم گفت بیا خونه...فردا کلی کار داریم. پشتِ سر بابا، آقاجون بود. یه لنگه ی دمپایی رو پا کرده بود و داشت عکسِ ش رو با روبان مشکی تماشا می کرد. رفتم تو خونه،نون و پنیر و سبزی رو برداشتم و رفتم تو اتاق آقاجون...از پشت در صدای بزرگای فامیل می اومد که داشتن کارای مراسم فردا رو انجام می دادن و ما_من و آقاجون_داشتیم نون و پنیر و سبزی می خوردیم. بعد از شام یه لیوان آب برداشتم و با قرص بردم برای آقاجون...از دستم نگرفت. منم اصرار نکردم. یه شب قرص نخوردن کسی رو نکشته!صبح تو بهشت زهرا اسم آقاجون رو از بلندگو گفتن...به عزت و شرف لا اله الی الله... آقاجون می دونست کجا داره میره. چون دست تو دست هم جلوتر از همه ی تشییع کننده ها رفتیم سر قبر... اون شب تو اتاق آقاجون خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم خیره شده به من و به در اشاره می کنه. بابا اومد و گفت این اعلامیه ها رو ببر مسجد... اعلامیه ی آقاجون بود. بعد اعلامیه رو برای آقاجون خوندم و لبخند زد. از اون روز همیشه با هم بودیم. به چشم خودم خوشحال تر از قبل بودم ولی همه فکر می کردن افسرده شدم. برای همین کارم کشید به دکتر و روان شناس... بابا پشت در می موند. من و آقاجون می رفتیم داخل... دکتر از رفتن می گفت. از اینکه زندگی ادامه داره. باید یاد بگیریم با رفتن کسی زندگی مون خراب نشه. بعد من به این فکر می کردم که مگه کی رفته؟ همه که هستن! بعد از چند ماه دکتر به بابام گفته بود جای نگرانی نیست. ولی بابا نگران بود. مثل مامان...مثل همه... ولی خیلی زود عادت کردن.
حالا سال هاست که فامیلی آقاجون شده خدابیامرز! اسمش که میاد فامیلی هم پشتش میاد. همه رفتنش رو باور کردن به جز من که هنوز یه لنگه ی اون دمپایی رو نگه داشتم. به جز من که الان این متن رو برای آقاجون خوندم و گفتم چطور بود؟لبخند زد و گفت مثل همیشه.
رفتن چه کسی رو باور نکردی؟
#حسین_حائریان
#عکس
#ویسگون
من و دمپایی آقاجون یه تیم قوی بودیم. نشونه گیری من و سایز دمپایی آقاجون هر کارتی رو از رو زمین جا به جا می کرد. دمپایی رو که پرت کردم صدای گریه از خونه مون بلند شد. «آقاجون،آقاجون ... کمک ... تو رو خدا زنگ بزنید اورژانس...آقاجون» همه ریختن تو خونه مون به جز من...به جز من که تکیه دادم به دیوار و دمپایی آقاجون رو محکم بغل گرفتم. اون شب هر کی مشکی پوشیده بود با خونه ی ما کار داشت. من هنوز دمپایی آقاجون رو دست گرفته بودم و از عصبانیت کارت هام رو پاره می کردم. سر از تن همه ی فوتبالیستای معروف جدا کردم تا آروم بشم. نشدم. بابا اومد بهم گفت بیا خونه...فردا کلی کار داریم. پشتِ سر بابا، آقاجون بود. یه لنگه ی دمپایی رو پا کرده بود و داشت عکسِ ش رو با روبان مشکی تماشا می کرد. رفتم تو خونه،نون و پنیر و سبزی رو برداشتم و رفتم تو اتاق آقاجون...از پشت در صدای بزرگای فامیل می اومد که داشتن کارای مراسم فردا رو انجام می دادن و ما_من و آقاجون_داشتیم نون و پنیر و سبزی می خوردیم. بعد از شام یه لیوان آب برداشتم و با قرص بردم برای آقاجون...از دستم نگرفت. منم اصرار نکردم. یه شب قرص نخوردن کسی رو نکشته!صبح تو بهشت زهرا اسم آقاجون رو از بلندگو گفتن...به عزت و شرف لا اله الی الله... آقاجون می دونست کجا داره میره. چون دست تو دست هم جلوتر از همه ی تشییع کننده ها رفتیم سر قبر... اون شب تو اتاق آقاجون خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم خیره شده به من و به در اشاره می کنه. بابا اومد و گفت این اعلامیه ها رو ببر مسجد... اعلامیه ی آقاجون بود. بعد اعلامیه رو برای آقاجون خوندم و لبخند زد. از اون روز همیشه با هم بودیم. به چشم خودم خوشحال تر از قبل بودم ولی همه فکر می کردن افسرده شدم. برای همین کارم کشید به دکتر و روان شناس... بابا پشت در می موند. من و آقاجون می رفتیم داخل... دکتر از رفتن می گفت. از اینکه زندگی ادامه داره. باید یاد بگیریم با رفتن کسی زندگی مون خراب نشه. بعد من به این فکر می کردم که مگه کی رفته؟ همه که هستن! بعد از چند ماه دکتر به بابام گفته بود جای نگرانی نیست. ولی بابا نگران بود. مثل مامان...مثل همه... ولی خیلی زود عادت کردن.
حالا سال هاست که فامیلی آقاجون شده خدابیامرز! اسمش که میاد فامیلی هم پشتش میاد. همه رفتنش رو باور کردن به جز من که هنوز یه لنگه ی اون دمپایی رو نگه داشتم. به جز من که الان این متن رو برای آقاجون خوندم و گفتم چطور بود؟لبخند زد و گفت مثل همیشه.
رفتن چه کسی رو باور نکردی؟
#حسین_حائریان
#عکس
#ویسگون
۱۴.۱k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.