ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت25
اسد پوفی کشید و الله اکبری زیر لب گفت و پشت بندش غرید:
-آقا چرا نمیزارید بگیم؟! این دختره تا کی میخواد به شما....
سالار حرفشو قطع کرد و عصبی تر داد زد:
-گفتم ساکت باش اسد...
گیج شده بودم، به سالار نگاه کردم که اخماش تو هم رفته بود و عین برج زهرمار بود و جرئت نکردم حرفمو تکرار کنم...
برام سوال شده بود که این کیه؟! کیه که نمیزاره هویتش لو بره..
بافکر پلیدی که به سرم زدم با خودم گفتم: نکنه قاچاقچی یا دزدی چیزی باشه و میترسه خودشو لو بده؟!
دندون قروچه ای کردم و با خودم ادامه دادم: وای چی میگی آهو؟! یارو خلافکار باشه از دست دوتا معتاد نجاتت میده؟!
دهنم بد جور درگیر شده بود باید میفهمیدم کی و چیکارس وگرنه آروم نمیشدم!!!
تو همین فکرا بودم که با توقف ماشین فهمیدم که رسیدیم و وقت پیاده شدن و رفتن پیشِ دلداره....
لبخندی زدم و بدون اینکه چیزی بگم اومدم پیاده شم که سالار پرسید؛
-خونتون اینجاست دیگه؟!درسته؟! یعنی توام اینجا زندگی میکنی ؟!
دیگه ازش ترسی نداشتم، سری به نشونه ی تایید تکون دادم و از ته دلم گفتم:
+ بله همینجا زندگی میکنم!!!
فقط یه چیزی....نشد اونجور که باید ازتون تشکر کنم!!
شما زندگی منو نجات دادید تا عمر دارم مدیونتونم!!!
واسه زخمتونم مامانم یه معجون بلده معجزه میکنه اگه آدرس بدید فردا واستون میارم!!!
لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست من خوبم!!! نیازی به تشکر نیست!! وظیفه ام بوده.... هرکی بود اینکارو میکردم!!!
منم لبخندی زدم و جواب دادم:
+در هر صورت من مدیون شما شدم!!!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مشکلی نیست ، مدیون نمیمونی ،جبران میکنی!!!
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
+چطوری!؟
به روبه روش خیره شد و لب زد:
-به وقتش میفهمی!!!
#پارت25
اسد پوفی کشید و الله اکبری زیر لب گفت و پشت بندش غرید:
-آقا چرا نمیزارید بگیم؟! این دختره تا کی میخواد به شما....
سالار حرفشو قطع کرد و عصبی تر داد زد:
-گفتم ساکت باش اسد...
گیج شده بودم، به سالار نگاه کردم که اخماش تو هم رفته بود و عین برج زهرمار بود و جرئت نکردم حرفمو تکرار کنم...
برام سوال شده بود که این کیه؟! کیه که نمیزاره هویتش لو بره..
بافکر پلیدی که به سرم زدم با خودم گفتم: نکنه قاچاقچی یا دزدی چیزی باشه و میترسه خودشو لو بده؟!
دندون قروچه ای کردم و با خودم ادامه دادم: وای چی میگی آهو؟! یارو خلافکار باشه از دست دوتا معتاد نجاتت میده؟!
دهنم بد جور درگیر شده بود باید میفهمیدم کی و چیکارس وگرنه آروم نمیشدم!!!
تو همین فکرا بودم که با توقف ماشین فهمیدم که رسیدیم و وقت پیاده شدن و رفتن پیشِ دلداره....
لبخندی زدم و بدون اینکه چیزی بگم اومدم پیاده شم که سالار پرسید؛
-خونتون اینجاست دیگه؟!درسته؟! یعنی توام اینجا زندگی میکنی ؟!
دیگه ازش ترسی نداشتم، سری به نشونه ی تایید تکون دادم و از ته دلم گفتم:
+ بله همینجا زندگی میکنم!!!
فقط یه چیزی....نشد اونجور که باید ازتون تشکر کنم!!
شما زندگی منو نجات دادید تا عمر دارم مدیونتونم!!!
واسه زخمتونم مامانم یه معجون بلده معجزه میکنه اگه آدرس بدید فردا واستون میارم!!!
لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست من خوبم!!! نیازی به تشکر نیست!! وظیفه ام بوده.... هرکی بود اینکارو میکردم!!!
منم لبخندی زدم و جواب دادم:
+در هر صورت من مدیون شما شدم!!!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مشکلی نیست ، مدیون نمیمونی ،جبران میکنی!!!
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
+چطوری!؟
به روبه روش خیره شد و لب زد:
-به وقتش میفهمی!!!
۱.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.