عروسقاتل
#عـروسِقاتـل
part_24
The killer bride
تا به امروز انواع حقارت هارو با پوست و گوشت چشیده بودم ولی این فرق داشت من رسما خدمتکار این مرد شده بودم.
من تقریبا دوست دخترش بودم و نقش خدمتکارو برا خودش و پارتنرش (چندش) داشتم.
از الان برا شب که خودش و پارتنرش میاد استرس داشتم، کاش زودتر میمردم؛ تو این ۱۸ سال زندگیم یه روز خوش ندیدم.
هیچ امیدی برای آینده نداشتم،روحم همچیزم تبدیل به سنگ شده بود، از دست رفته بود.
دلم برای خودم میسوخت که عرضه هیچی رو نداشتم؛ از بچگیم بچه ها میگفتن برو هرروز آرزوی مرگ کن چون تو فقط باعث ناراحتی دیگرانی!
بزرگ شدم و خواستم خودمو قانع کنم که حرفای اونا اشتباهه اما وقتی شنیدم برای خانوادم مایه دردسر بودم واقعا دلم شکست.
بندبند وجودم ذرهذره نابود شد، هیچی بدتر از حس کمبود نیست!
من دختری بودم پر از کمبود عاطفی و اجتماعی پر از حس نا امیدی و مرگ!
ذلت بارش این بود از مرگ میترسیدم، وگرنه بارها جون خودمو میگرفتم.
با صدای در و پشت بندش پیچیدن صدای تهیونگ که از این فاصله هم ابهت و خشن بودن خودشو داشت تکونی خوردم و به ساعت نگاه کردم.
عصر بود، و تهیونگ تازه از شرکت برگشته بود؛ با هول و استرس سعی کردم خودم رو با ملافه ای روی تخت بود قایم کنم، همینکه دست بردم به طرف ملافه در باز شد و پشت بندش تهیونگ اومد.
هنوز قدم اولشو برنداشته بود که شروع کرد به لرزوندن تن بی جون من!
- ملافه براچیته؟
لباست اونقدرام باز نیست ،نیازی به اینکهدخودتو با ملافه قایم کنی نیست من خودم غیرت دارم.
شبتون خوش
حمایتتتت یادتون نره🩷🩷
part_24
The killer bride
تا به امروز انواع حقارت هارو با پوست و گوشت چشیده بودم ولی این فرق داشت من رسما خدمتکار این مرد شده بودم.
من تقریبا دوست دخترش بودم و نقش خدمتکارو برا خودش و پارتنرش (چندش) داشتم.
از الان برا شب که خودش و پارتنرش میاد استرس داشتم، کاش زودتر میمردم؛ تو این ۱۸ سال زندگیم یه روز خوش ندیدم.
هیچ امیدی برای آینده نداشتم،روحم همچیزم تبدیل به سنگ شده بود، از دست رفته بود.
دلم برای خودم میسوخت که عرضه هیچی رو نداشتم؛ از بچگیم بچه ها میگفتن برو هرروز آرزوی مرگ کن چون تو فقط باعث ناراحتی دیگرانی!
بزرگ شدم و خواستم خودمو قانع کنم که حرفای اونا اشتباهه اما وقتی شنیدم برای خانوادم مایه دردسر بودم واقعا دلم شکست.
بندبند وجودم ذرهذره نابود شد، هیچی بدتر از حس کمبود نیست!
من دختری بودم پر از کمبود عاطفی و اجتماعی پر از حس نا امیدی و مرگ!
ذلت بارش این بود از مرگ میترسیدم، وگرنه بارها جون خودمو میگرفتم.
با صدای در و پشت بندش پیچیدن صدای تهیونگ که از این فاصله هم ابهت و خشن بودن خودشو داشت تکونی خوردم و به ساعت نگاه کردم.
عصر بود، و تهیونگ تازه از شرکت برگشته بود؛ با هول و استرس سعی کردم خودم رو با ملافه ای روی تخت بود قایم کنم، همینکه دست بردم به طرف ملافه در باز شد و پشت بندش تهیونگ اومد.
هنوز قدم اولشو برنداشته بود که شروع کرد به لرزوندن تن بی جون من!
- ملافه براچیته؟
لباست اونقدرام باز نیست ،نیازی به اینکهدخودتو با ملافه قایم کنی نیست من خودم غیرت دارم.
شبتون خوش
حمایتتتت یادتون نره🩷🩷
- ۵.۳k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط