چند پارتی نامجون: اشاره
P.3 (End)
سوار ماشین شدند،توی راه نامجون لحظه ای از معشوقه زیبایش چشم برنمیداشت انگار سالیان سال بود که اورا ندیده بود ومنتظر این بود که درباغ موردعلاقه همسرش خودش را به او ثبات کند ...
برخلاف نامجون ،سه جونگ حواسش به بیرون بود و متوجه نگاه نامجون روی خودش نبود...
سه جونگ هم نامجون را دوست داشت اما شرایط معلولیتش اجازه دل دادن به اورا نمیداد...
راننده: "ارباب رسیدیم.. بفرمائید"
نامجون :باشه ممنون
سپس نگاهی به سه جونگ رفت و دستانش حرکاتی را اجرا کردند:
نامجون:"عزیزم پیدا میشیم ،رسیدیم"
سه جونگ سری تکان داد و نامجون پیاده شدو در رو برایش باز کرد چیز عجیبی نبود از همون اول ازدواج نامجون به او گفته بود که هرجایی که باهم بودند تا نامجون پیششش نرفته حرکت یا پیاده نشه...
نامجون:"بریم؟"
سه جونگ لبخندی زد و بعد از اشاره نامجون دستش را گرفت
____________________
نیم ساعت بعد:
____________________
سه جونگ درحال باغبانی باغی بود که به هیچ کس اجازه باغبانی آن را نمیداد ....
خسته شده بود... افتاب داشت غروب میکرد...وقت مناسبی برای اعترافات عاشقانه نامجون بود...
نامجون به سمتش رفت دستش را گرفت وبه سمت باغ کوچک باغ برد.
پیشبند باغبانی اش را باز کرد و بعد لیوانی باچای اسطوخودوس به دستش داد وگفت:
نامجون: "استراحت کن میخوام..باهات صبحت کنم..."
سه جونگ سری تکان داد وچای را نوشید سپس با دستمالی عرقش را خشک کرد....
بادستانی که نامجون بر آنها بوسه میزد گفت:
سه جونگ :"اگه میخوای باهام صحبت کنی,من استراحتم رو کردم!
نامجون لبخندی زد دستانش را گرفت و به زیبا ترین بخش باغ برد ..
دستان قدرتمندش را دور کمر سه جونگ حلقه کرد وبا لحنی آرام و دلبرانه گفت:
نامجون:"میدونم دوستم داری ولی خودتو قبول نداری !مگه خون بقیه دخترا از تو رنگین تره که تو نباید عشق منو داشته باشی چند وقته که داریم باهم زندگی میکنیم و من توی حسرتم که تو منو بغل کنی؟ من به خودم جرئت نمیدم که تو رو بادختر دیگه ای مقایسه کنم !ازت میخوام خودت که منو عاشق خودت کردی خودتم این دردی که دارم میکشم رو پایان بدی!"
سه جونگ کمی مکث کرد .. سپس یک دستش را روی ترقوه های برجسته نامجون و دست دیگرش را به دور گردن نامجون انداخت خودش را به او نزدیک کرد نگاهی به چشم هایش انداخت و لبخند زد ،چشم هایش را بست و لبهایش را روی لب های نامجون گذاشت نامجونکه انگار مدت هاست منتظر این لحظه بود کمی شوک شد ولی بعدهمراهی کرد و این لحظه در غروب افتاب برای دو عاشق مجذوب کننده بود ...
زمان در ان لحظه فقط به آن دو فکر میکرد ...هردو نفس کم آورده بودند ..نامجون پیشانی اش را روی پیشانی شاپرکش گذاشت وگفت
نامجون:"از الان به بعد تو معشوقه وهمه وجود کیم نامجونی کیم نامجونی که به تسخیر خودت درش آوردی..."
سه جونگ لبخندی زد و دست های را ازاد کرد
سه جونگ :"و منم مال کیم نامجونم همسری که برام مهمه...
دوستت دارم و آرام آرام برایت جان میدهم..."
نامجون: "جانم را به تو سپردم "
سه جونگ : "که تو جان منی"
...The end
سوار ماشین شدند،توی راه نامجون لحظه ای از معشوقه زیبایش چشم برنمیداشت انگار سالیان سال بود که اورا ندیده بود ومنتظر این بود که درباغ موردعلاقه همسرش خودش را به او ثبات کند ...
برخلاف نامجون ،سه جونگ حواسش به بیرون بود و متوجه نگاه نامجون روی خودش نبود...
سه جونگ هم نامجون را دوست داشت اما شرایط معلولیتش اجازه دل دادن به اورا نمیداد...
راننده: "ارباب رسیدیم.. بفرمائید"
نامجون :باشه ممنون
سپس نگاهی به سه جونگ رفت و دستانش حرکاتی را اجرا کردند:
نامجون:"عزیزم پیدا میشیم ،رسیدیم"
سه جونگ سری تکان داد و نامجون پیاده شدو در رو برایش باز کرد چیز عجیبی نبود از همون اول ازدواج نامجون به او گفته بود که هرجایی که باهم بودند تا نامجون پیششش نرفته حرکت یا پیاده نشه...
نامجون:"بریم؟"
سه جونگ لبخندی زد و بعد از اشاره نامجون دستش را گرفت
____________________
نیم ساعت بعد:
____________________
سه جونگ درحال باغبانی باغی بود که به هیچ کس اجازه باغبانی آن را نمیداد ....
خسته شده بود... افتاب داشت غروب میکرد...وقت مناسبی برای اعترافات عاشقانه نامجون بود...
نامجون به سمتش رفت دستش را گرفت وبه سمت باغ کوچک باغ برد.
پیشبند باغبانی اش را باز کرد و بعد لیوانی باچای اسطوخودوس به دستش داد وگفت:
نامجون: "استراحت کن میخوام..باهات صبحت کنم..."
سه جونگ سری تکان داد وچای را نوشید سپس با دستمالی عرقش را خشک کرد....
بادستانی که نامجون بر آنها بوسه میزد گفت:
سه جونگ :"اگه میخوای باهام صحبت کنی,من استراحتم رو کردم!
نامجون لبخندی زد دستانش را گرفت و به زیبا ترین بخش باغ برد ..
دستان قدرتمندش را دور کمر سه جونگ حلقه کرد وبا لحنی آرام و دلبرانه گفت:
نامجون:"میدونم دوستم داری ولی خودتو قبول نداری !مگه خون بقیه دخترا از تو رنگین تره که تو نباید عشق منو داشته باشی چند وقته که داریم باهم زندگی میکنیم و من توی حسرتم که تو منو بغل کنی؟ من به خودم جرئت نمیدم که تو رو بادختر دیگه ای مقایسه کنم !ازت میخوام خودت که منو عاشق خودت کردی خودتم این دردی که دارم میکشم رو پایان بدی!"
سه جونگ کمی مکث کرد .. سپس یک دستش را روی ترقوه های برجسته نامجون و دست دیگرش را به دور گردن نامجون انداخت خودش را به او نزدیک کرد نگاهی به چشم هایش انداخت و لبخند زد ،چشم هایش را بست و لبهایش را روی لب های نامجون گذاشت نامجونکه انگار مدت هاست منتظر این لحظه بود کمی شوک شد ولی بعدهمراهی کرد و این لحظه در غروب افتاب برای دو عاشق مجذوب کننده بود ...
زمان در ان لحظه فقط به آن دو فکر میکرد ...هردو نفس کم آورده بودند ..نامجون پیشانی اش را روی پیشانی شاپرکش گذاشت وگفت
نامجون:"از الان به بعد تو معشوقه وهمه وجود کیم نامجونی کیم نامجونی که به تسخیر خودت درش آوردی..."
سه جونگ لبخندی زد و دست های را ازاد کرد
سه جونگ :"و منم مال کیم نامجونم همسری که برام مهمه...
دوستت دارم و آرام آرام برایت جان میدهم..."
نامجون: "جانم را به تو سپردم "
سه جونگ : "که تو جان منی"
...The end
- ۵.۵k
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط