به نام خدا
به نام خدا
مقدمه
دست سونوشت مارابه کجاکه نرساند...
یادت هست؟!منه لجباز سرتق وتوئه غ بی تفاوت...
چگــــــونه درلحظـــــه عاشق شدیم؟
چگونه تا بی نهــــــــ∞ــــــایتی که میگفتیم عاشق ماندیم؟!
خیانت کردیم دروغ گفتیم وشنیدیم؛بی تفاوتی نشان دادیم؛دورشدیم؛برای فراموش کردن این بی نهایتِ عشق به کشوری دیگــر سفر کردیم ولی بازهم دســــــت سرنوشت مارابه هم رسـاند!
منو تو را!
وبازهم فاصله ای که یک قدم بود را گفتی دوقدم طی کنم که دراغوشت باشم(؛
دوستت دارم تابی نهــ∞ـــــایتِ عشق!
(تورودیدم انگار دلـم لـرزیدو واسه اولین بار ازته دل خندیدو
تورودیدم گفتم خدای من همونه
همون دیوونه که حالمو عوض کنه
همون که واسه من وجود اون تولده
چرا وقتی فهمید دوسش دارم عـــــــوض شـــــــده!
دیگه حتی امروز اسم منم یادت نیس
برات مهم نیس میشن چشام به یادت خیس
دیگه انگاری واقعا به حال وروز من حواست نیست؛حواست نیســــــــت!
تنهاشدم-اشوان)
MALEK...
.............
ملک
با مبینا؛حسنا؛فاطمه وفریبا ازخونه مبینا میومدیم که بریم کتابخونه اه این رشته تجربیم مکافات داره واسه خودش ساعت ۵عصر بود وهیچیم نخورده بودم جز یه لقمه اونم واسه صبحونه ۷ صبح؛من ملک موسوی دخترخوانده تاجر معروف متین موسوی کوکه اصالتا پدرش ترکیه ای ومادرش ایرانی است؛هستم
که این خانواده وضع مالی خوبی دارن وشرکت تجاری-بازرگانی دارن که ادقام شده با بخش جدید بامدیریت جان (فرزند دوم این خانواده)اداره میشه و بانو موسوی هم اونجا کارمیکنه(بانو دختر بزرگ و فرزند اول متین خان)
وهمسرشم که کارای امور خیریه انجام میده مهتاب موسوی هستش
همینجوری توفکربودم که باصدای مبینا به خودم اومدم
مبینا:چته توفکری ازاول راه؟!
-چیزی نیست به کوییز فردا فک میکردم
مبینا:باشه
رسیدیم کتابخونه وشروع کردیم ب تمرین سرم بشدت درد میکرد که بچه ها گفتن کافیه بهتره بریم
اومدیم بیرون وبه سمت خونه مبینا اینا حرکت کردیم تا وسایلمونو برداریم
هنو زیاد دورنشده بودیم که یه زن۵۵-۶۰ساله نشسته بود وبساط دس فروشی وفال رو پهن کرده بود
-بچه ها بریم پیشش
فریبا:نترس نمیترشی گلم خودم واست شوهر پیدا میکنم
-پررو اصا همه مهمون مبینا
فاطمه زد روسرم وگفت:مهمون خودت چرا ازمبینا مایه میزاری
-باشه مهمون من بریم
رفتیم سمت خانومه وفال همه روگرفت واخری من بودم
یکم ک نگام کرد گفت:دوسداری چجوری عاشق بشی؟
-من!منکه عاشق نمیشم(؛
فالگیر:جواب منو بده دخترم
-اگه روزی این اتفاق بیوفته دوسدارم مثه فیلم اکیا ابدی عین قشر مرفه سخت و دست نیافتنی ومثه جزر و مد عاشقانه وازته دل باشه
فالگیر:قراره تو زندگیت ادم ایده ال تو پیداکنی سه بار تو زندگیت ببینیش کافیه ک بعدش نتونه از فکرت بره ولی معلوم نیست ک این سه روز کی باشه یا سه هفته دیگه سه ماه سه سال و...یادت باشه از دستش ندی...!دست سرنوشت توروبه جایی میبره ک فکــــرشم نمیکنی
بعد حرفای خانومه گیج شدم حسابی پولشو دادم و یکم ک راه رفتیم احساس ضعف و بی حالی کردم نزدیک بیمارستان بودیم یهو چشام سیاهی رفت وبعدش نفهمیدم چیشد...
................
چشامو ک باز کردم یکی بایه اخم جذاب بالا سرم بود ولباس دکتری تنش بود
یهو به خودم اومدم فهمیدم بیمارستانم ومتوجه سرم درحال اتمام متصل به دستم شدم که باصدایی گیرا وخاص اما سرد و خشک که جوون میداد واسه خوانندگی اونم اهنگای دیسلاو محوش شدم
+چیزیت نیس ضعف کردی دوستاتم بیخود نگرانت شدن
-ببخشید اقای پرستار سرمم تموم شده
پوزخند زد!
درهمین لحظه یه خانم پرستار وارد اتاق شد
خانم پرستار:دکتر ع...ببخشید اقای دکتر میشه ب بیماری مسموم شده سر بزنید؟!
پسری که حالا فهمیدم دکتره:خانم صادقی شما برید منم میام
بعد رفتن پرستار;اومد طرفم و مشغول دراوردن سرمم شد وقتی دستشو رو دستم گذاشت گرمم شد حالا بهتر میشد انالیزش کنم
پوست سفید ولی نه یخی چشمای قهوه ای روشن موهای متوسط قهوه ایه تیره با رگه های مشکی ک جذابترش کرده بود قدبلند وخوش هیکل درحال انالیز بودم که دیدم یجوری نیگام میکنه یهو اب شدم اخه تاحالا هیچیکو اینجوری دید نزده بودم
-اقای دکتر؟فامیلیتون چیه?!!
+چ عجب فهمیدی دکترم ن پرستار؛راد هستم!(میمردی استم بگی)
- اقای راد میتونم برم؟!
+ببین میتونی بلند شی!
بلند شدم که یهو سرم گیج رفت اونم سریع زیر بازومو گرفت
+دست وپاچلفتی
-شنیدم
به یه لبخند محو اکتفا کرد شورفت بیرون
منم پاشدم برم بیرون دیدم بچه ها نشستن بیرون هی حرص میخورن دعوامیکنن
مبینا:تقصیر توئه دیگع فاطمه حالشو بهم زدی هی نخور گوسفندیه قرمه سبزیا هی نخور که این شد وضعش
فاطمه:تقصیر خودشه جنبه این چیزارونداره
حسنا:خب مبیناتوهم یچی میدادی بزور دهنش
فریبا:این خودش ضعیفه با کوچیکترین چیزی راهی اینجامیشه
-هوووی درست بحرف
فریبا:ولی
مقدمه
دست سونوشت مارابه کجاکه نرساند...
یادت هست؟!منه لجباز سرتق وتوئه غ بی تفاوت...
چگــــــونه درلحظـــــه عاشق شدیم؟
چگونه تا بی نهــــــــ∞ــــــایتی که میگفتیم عاشق ماندیم؟!
خیانت کردیم دروغ گفتیم وشنیدیم؛بی تفاوتی نشان دادیم؛دورشدیم؛برای فراموش کردن این بی نهایتِ عشق به کشوری دیگــر سفر کردیم ولی بازهم دســــــت سرنوشت مارابه هم رسـاند!
منو تو را!
وبازهم فاصله ای که یک قدم بود را گفتی دوقدم طی کنم که دراغوشت باشم(؛
دوستت دارم تابی نهــ∞ـــــایتِ عشق!
(تورودیدم انگار دلـم لـرزیدو واسه اولین بار ازته دل خندیدو
تورودیدم گفتم خدای من همونه
همون دیوونه که حالمو عوض کنه
همون که واسه من وجود اون تولده
چرا وقتی فهمید دوسش دارم عـــــــوض شـــــــده!
دیگه حتی امروز اسم منم یادت نیس
برات مهم نیس میشن چشام به یادت خیس
دیگه انگاری واقعا به حال وروز من حواست نیست؛حواست نیســــــــت!
تنهاشدم-اشوان)
MALEK...
.............
ملک
با مبینا؛حسنا؛فاطمه وفریبا ازخونه مبینا میومدیم که بریم کتابخونه اه این رشته تجربیم مکافات داره واسه خودش ساعت ۵عصر بود وهیچیم نخورده بودم جز یه لقمه اونم واسه صبحونه ۷ صبح؛من ملک موسوی دخترخوانده تاجر معروف متین موسوی کوکه اصالتا پدرش ترکیه ای ومادرش ایرانی است؛هستم
که این خانواده وضع مالی خوبی دارن وشرکت تجاری-بازرگانی دارن که ادقام شده با بخش جدید بامدیریت جان (فرزند دوم این خانواده)اداره میشه و بانو موسوی هم اونجا کارمیکنه(بانو دختر بزرگ و فرزند اول متین خان)
وهمسرشم که کارای امور خیریه انجام میده مهتاب موسوی هستش
همینجوری توفکربودم که باصدای مبینا به خودم اومدم
مبینا:چته توفکری ازاول راه؟!
-چیزی نیست به کوییز فردا فک میکردم
مبینا:باشه
رسیدیم کتابخونه وشروع کردیم ب تمرین سرم بشدت درد میکرد که بچه ها گفتن کافیه بهتره بریم
اومدیم بیرون وبه سمت خونه مبینا اینا حرکت کردیم تا وسایلمونو برداریم
هنو زیاد دورنشده بودیم که یه زن۵۵-۶۰ساله نشسته بود وبساط دس فروشی وفال رو پهن کرده بود
-بچه ها بریم پیشش
فریبا:نترس نمیترشی گلم خودم واست شوهر پیدا میکنم
-پررو اصا همه مهمون مبینا
فاطمه زد روسرم وگفت:مهمون خودت چرا ازمبینا مایه میزاری
-باشه مهمون من بریم
رفتیم سمت خانومه وفال همه روگرفت واخری من بودم
یکم ک نگام کرد گفت:دوسداری چجوری عاشق بشی؟
-من!منکه عاشق نمیشم(؛
فالگیر:جواب منو بده دخترم
-اگه روزی این اتفاق بیوفته دوسدارم مثه فیلم اکیا ابدی عین قشر مرفه سخت و دست نیافتنی ومثه جزر و مد عاشقانه وازته دل باشه
فالگیر:قراره تو زندگیت ادم ایده ال تو پیداکنی سه بار تو زندگیت ببینیش کافیه ک بعدش نتونه از فکرت بره ولی معلوم نیست ک این سه روز کی باشه یا سه هفته دیگه سه ماه سه سال و...یادت باشه از دستش ندی...!دست سرنوشت توروبه جایی میبره ک فکــــرشم نمیکنی
بعد حرفای خانومه گیج شدم حسابی پولشو دادم و یکم ک راه رفتیم احساس ضعف و بی حالی کردم نزدیک بیمارستان بودیم یهو چشام سیاهی رفت وبعدش نفهمیدم چیشد...
................
چشامو ک باز کردم یکی بایه اخم جذاب بالا سرم بود ولباس دکتری تنش بود
یهو به خودم اومدم فهمیدم بیمارستانم ومتوجه سرم درحال اتمام متصل به دستم شدم که باصدایی گیرا وخاص اما سرد و خشک که جوون میداد واسه خوانندگی اونم اهنگای دیسلاو محوش شدم
+چیزیت نیس ضعف کردی دوستاتم بیخود نگرانت شدن
-ببخشید اقای پرستار سرمم تموم شده
پوزخند زد!
درهمین لحظه یه خانم پرستار وارد اتاق شد
خانم پرستار:دکتر ع...ببخشید اقای دکتر میشه ب بیماری مسموم شده سر بزنید؟!
پسری که حالا فهمیدم دکتره:خانم صادقی شما برید منم میام
بعد رفتن پرستار;اومد طرفم و مشغول دراوردن سرمم شد وقتی دستشو رو دستم گذاشت گرمم شد حالا بهتر میشد انالیزش کنم
پوست سفید ولی نه یخی چشمای قهوه ای روشن موهای متوسط قهوه ایه تیره با رگه های مشکی ک جذابترش کرده بود قدبلند وخوش هیکل درحال انالیز بودم که دیدم یجوری نیگام میکنه یهو اب شدم اخه تاحالا هیچیکو اینجوری دید نزده بودم
-اقای دکتر؟فامیلیتون چیه?!!
+چ عجب فهمیدی دکترم ن پرستار؛راد هستم!(میمردی استم بگی)
- اقای راد میتونم برم؟!
+ببین میتونی بلند شی!
بلند شدم که یهو سرم گیج رفت اونم سریع زیر بازومو گرفت
+دست وپاچلفتی
-شنیدم
به یه لبخند محو اکتفا کرد شورفت بیرون
منم پاشدم برم بیرون دیدم بچه ها نشستن بیرون هی حرص میخورن دعوامیکنن
مبینا:تقصیر توئه دیگع فاطمه حالشو بهم زدی هی نخور گوسفندیه قرمه سبزیا هی نخور که این شد وضعش
فاطمه:تقصیر خودشه جنبه این چیزارونداره
حسنا:خب مبیناتوهم یچی میدادی بزور دهنش
فریبا:این خودش ضعیفه با کوچیکترین چیزی راهی اینجامیشه
-هوووی درست بحرف
فریبا:ولی
۹۹.۰k
۲۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.