قلب تیره
قلب تیره
P:۸
.
.
.
با صدای آجوما از حواب پریدم که میگفت:
پاشو دختر مهمونا رسیدن .
سریع از روی تخت پریدم پایین و رفتم داخل حموم .
یه دستی به سرو صورتم کشیدم و اومدم بیرون .
لباسمو پوشیدم و رفتم پایین .
رفتم پیش آجوما و آجوما بهم گفت برم از پشت ماشین داخل حیاط مشروب هارو بیارم .
رفتم بیرون و وقتی دره ماشین رو باز کردم پشمام ریخته بود .
چهار پنج تا کارتون مشروب بود .
حتا ارباب اگه ۵۰ تا مهمون هم داشته باشه بازم همه مشروب ها خورده نمیشه .
یکی یکی و با عجله کارتون هارو بردم پیش آجوما.
بعد چند مین نفس نفس زنان دره ماشین رو بستم و رفتم داخل.
آجوما ÷ ا/ت +
÷ خب دستت درد نکنه دخترم .
+ خواهش آجوما وظیفه بود .
÷ خب دیگه الان هاست مهمونا برسن برو بالا و یک لباس شیک بپوش که باید امشب پذیرایی کنی ها .
+ چشم آجوما حتما .
از پله ها رفتم بالا و وقتی داشتم میرفتم داخل اتاقم با صدای کوک برگشتم .
دیدم کوک با لبخند داره میاد سمتم .
کوک _ ا/ت +
_ به به ا/ت خانم.
+ سلام ارباب ظهر بخیر .
_ داری میری حاضر شی ؟
+ بله ارباب .
_ خب برات یک لباس خوشگل گذاشتم رو میز اونو بپوش .
+ چشم ولی لازم نبود ارباب خودم لباس داشتم .
_ مطمعنا به شیکی این لباس نبودن .
بهم چشمک زد و رفت .
یه حسی داشتم.
من تاحالا عشقو تجربه نکرده بودم .
ولی این حس عشق نیود .
من قم ، درد ، رنج ، سختی رو تجربه کردم ولی مطمئن بودم اینا هم نیست .
رفتم داخل اتاقم و لباسو برداشتم و پوشیدم . ( اسلاید دوم )
لباس شیک و زیبایی بود .
خوشم اومد از سلیقش. ( تازه کجاشو دیدی 🤨😏 )
رفتم جلو آینه و موهامو رو درست کردم . ( اسلاید سه )
یک آرایش ریز کردم و رفتم پایین .
از جمعیتی که دیدم پشمام ریخت .
حدود ۳۰۰ نفر بودن .
رفتم پیش آجوما و مشغول کار کردن شدم .
بعد ۵. ساعت مهمونا رفتن و ارباب هم رفت بالا .
اجوما گفت برم لباسمو عوض کنم و بیام ظرف هارو بشورم .
رفتم و لباس همیشگی رو پوشیدم و اومدم پاین و شورع کردم به شستن ظرف ها .
بعد چند مین ظرف ها کم کم داشت تموم میشد که دیدم یکی از پشت بغلم کرد .
وقتی برگشتم با چیزی که دیدم دهنم وا موند ... ........ .
خماااارییی 😚😚😚
تنکیو بابت حمایت دستتون طلاااا 😁😁🙂👊🥺
شرط ها :
۴ لایک
۵ کامنت
P:۸
.
.
.
با صدای آجوما از حواب پریدم که میگفت:
پاشو دختر مهمونا رسیدن .
سریع از روی تخت پریدم پایین و رفتم داخل حموم .
یه دستی به سرو صورتم کشیدم و اومدم بیرون .
لباسمو پوشیدم و رفتم پایین .
رفتم پیش آجوما و آجوما بهم گفت برم از پشت ماشین داخل حیاط مشروب هارو بیارم .
رفتم بیرون و وقتی دره ماشین رو باز کردم پشمام ریخته بود .
چهار پنج تا کارتون مشروب بود .
حتا ارباب اگه ۵۰ تا مهمون هم داشته باشه بازم همه مشروب ها خورده نمیشه .
یکی یکی و با عجله کارتون هارو بردم پیش آجوما.
بعد چند مین نفس نفس زنان دره ماشین رو بستم و رفتم داخل.
آجوما ÷ ا/ت +
÷ خب دستت درد نکنه دخترم .
+ خواهش آجوما وظیفه بود .
÷ خب دیگه الان هاست مهمونا برسن برو بالا و یک لباس شیک بپوش که باید امشب پذیرایی کنی ها .
+ چشم آجوما حتما .
از پله ها رفتم بالا و وقتی داشتم میرفتم داخل اتاقم با صدای کوک برگشتم .
دیدم کوک با لبخند داره میاد سمتم .
کوک _ ا/ت +
_ به به ا/ت خانم.
+ سلام ارباب ظهر بخیر .
_ داری میری حاضر شی ؟
+ بله ارباب .
_ خب برات یک لباس خوشگل گذاشتم رو میز اونو بپوش .
+ چشم ولی لازم نبود ارباب خودم لباس داشتم .
_ مطمعنا به شیکی این لباس نبودن .
بهم چشمک زد و رفت .
یه حسی داشتم.
من تاحالا عشقو تجربه نکرده بودم .
ولی این حس عشق نیود .
من قم ، درد ، رنج ، سختی رو تجربه کردم ولی مطمئن بودم اینا هم نیست .
رفتم داخل اتاقم و لباسو برداشتم و پوشیدم . ( اسلاید دوم )
لباس شیک و زیبایی بود .
خوشم اومد از سلیقش. ( تازه کجاشو دیدی 🤨😏 )
رفتم جلو آینه و موهامو رو درست کردم . ( اسلاید سه )
یک آرایش ریز کردم و رفتم پایین .
از جمعیتی که دیدم پشمام ریخت .
حدود ۳۰۰ نفر بودن .
رفتم پیش آجوما و مشغول کار کردن شدم .
بعد ۵. ساعت مهمونا رفتن و ارباب هم رفت بالا .
اجوما گفت برم لباسمو عوض کنم و بیام ظرف هارو بشورم .
رفتم و لباس همیشگی رو پوشیدم و اومدم پاین و شورع کردم به شستن ظرف ها .
بعد چند مین ظرف ها کم کم داشت تموم میشد که دیدم یکی از پشت بغلم کرد .
وقتی برگشتم با چیزی که دیدم دهنم وا موند ... ........ .
خماااارییی 😚😚😚
تنکیو بابت حمایت دستتون طلاااا 😁😁🙂👊🥺
شرط ها :
۴ لایک
۵ کامنت
۴.۷k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.