part ³³💕🐻فصل دوم
دادستان چند بار اومد و بهش سر زد... حرف زدن درباره کاترین رو ممنوع کرده بودن و جو کلافه کننده ای به وجود اومده بود... با حس حرکت کوک سرم رو بلند کردم و وقتی دیدم چشماش بازه از خوشحالی جیغی کشیدم و با عجله دکتر رو خبر کردم... میخواستم برم دنبال دکتر که مچ دستم توسط کوک کشیده شد
لارا « جانم کوک؟ خوبی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
کوک « کاترین... کاترین کجاست؟
_لبخند روی لب های لارا ماسید... با وجود اون همه دردی که به خاطر کاترین تحمل میکرد بازم اول سراغ اونو میگرفت؟ به سختی ماسک اکسیژنش رو در اورد تا فقط اسم اونو بیاره؟ با عصبانیت مچ دستش رو از دست های بیجون کوک بیرون کشید و گفت
لارا « چرا نمیپرسی من چطورمم؟؟؟ برات مهم نیست من چی کشیدم؟ فقط کاترین؟ اون دختره چی داره مگه؟ نکنه عاشقش شدی؟ باید به همتون یادآوری کنم اون عامل تمام بدبختی
کوک « بسههه *با داد... آخ تمومش کن لطفا *اروم و بیجون
لارا « فقط همین رو بگو عاشقش شدی نه؟
کوک « چرت و پرت نگو لارا... میخوام با ته حرف بزنم گوشیم رو بیار
لارا « به کاترین جونت بگو
کوک « با رفتن لارا با درد سرجام نشستم... باید ماجرا رو برای همه تعریف میکردم واگرنه کاترین توی بد دردسری میفتاد...
تهیونگ « لیوان پنجم مشروب رو پر کردم و نزدیک لب هام اوردم... توی این مدت کارم شده بود فکر کردن به کاترینی که خواهش و التماس منو ندیده گرفت و به خاطر نجات جون کوک منو نابود کرد! با شنیدن صدای زنگ گوشیم اهی کشیدم و خواستم قطعش کنم که با دیدن فرد پشت، خط نظرم عوض شد! دکمه برقراری تماس رو زدم و منتظر موندم
_الو ته... معلوم هست چه غلطی میکنی؟
تهیونگ « زنگ زدی نصیحتم کنی؟
_نه احمق میخوام بگم اون مغز فندوقیت رو به کار بنداز.. برات مهم نیست چه بلایی سر کاترین میاد؟
تهیونگ « کی بهت خبر داده؟
_ای خدا موندم چطور دادستان شدی... یادت رفته پدر من و جین رو برای یه ماموریت فرستاد؟
تهیونگ « اره چهار سال گذشته اما هنوز ادامه داره
نامجون « خب...
تهیونگ « به ماموریت ما ربطی داره؟؟؟
نامجون « خوبه هنوز مغزت کار میکنه... ببین برادر من ...دوتا شریک بلک من و جین هستیم... یعنی صدای برادر خودتم نمیتونی تشخیص بدی؟
تهیونگ « این.. این امکان نداره... اخه چطور؟؟؟
نامجون « چطورش رو بعدا میگم... کاترین پیش ماست... قرار نیست بزارم اسیب ببینه ... زنگ زدم بگم امشب برو بیمارستان پیش کوک تا کاترین هم بیارم اونجا...
تهیونگ « حالش خوبه؟
نامجون « فکر کردی فقط خودت و کوک اسیب دیدین؟
تهیونگ « نام جوابم رو بده
نامجون « حالش اصلا خوب نبود اما الان بهتره... ساعت هشت میارمش میتونی ببینیش... فقط اذیتش نکن که با من طرفی
لارا « جانم کوک؟ خوبی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
کوک « کاترین... کاترین کجاست؟
_لبخند روی لب های لارا ماسید... با وجود اون همه دردی که به خاطر کاترین تحمل میکرد بازم اول سراغ اونو میگرفت؟ به سختی ماسک اکسیژنش رو در اورد تا فقط اسم اونو بیاره؟ با عصبانیت مچ دستش رو از دست های بیجون کوک بیرون کشید و گفت
لارا « چرا نمیپرسی من چطورمم؟؟؟ برات مهم نیست من چی کشیدم؟ فقط کاترین؟ اون دختره چی داره مگه؟ نکنه عاشقش شدی؟ باید به همتون یادآوری کنم اون عامل تمام بدبختی
کوک « بسههه *با داد... آخ تمومش کن لطفا *اروم و بیجون
لارا « فقط همین رو بگو عاشقش شدی نه؟
کوک « چرت و پرت نگو لارا... میخوام با ته حرف بزنم گوشیم رو بیار
لارا « به کاترین جونت بگو
کوک « با رفتن لارا با درد سرجام نشستم... باید ماجرا رو برای همه تعریف میکردم واگرنه کاترین توی بد دردسری میفتاد...
تهیونگ « لیوان پنجم مشروب رو پر کردم و نزدیک لب هام اوردم... توی این مدت کارم شده بود فکر کردن به کاترینی که خواهش و التماس منو ندیده گرفت و به خاطر نجات جون کوک منو نابود کرد! با شنیدن صدای زنگ گوشیم اهی کشیدم و خواستم قطعش کنم که با دیدن فرد پشت، خط نظرم عوض شد! دکمه برقراری تماس رو زدم و منتظر موندم
_الو ته... معلوم هست چه غلطی میکنی؟
تهیونگ « زنگ زدی نصیحتم کنی؟
_نه احمق میخوام بگم اون مغز فندوقیت رو به کار بنداز.. برات مهم نیست چه بلایی سر کاترین میاد؟
تهیونگ « کی بهت خبر داده؟
_ای خدا موندم چطور دادستان شدی... یادت رفته پدر من و جین رو برای یه ماموریت فرستاد؟
تهیونگ « اره چهار سال گذشته اما هنوز ادامه داره
نامجون « خب...
تهیونگ « به ماموریت ما ربطی داره؟؟؟
نامجون « خوبه هنوز مغزت کار میکنه... ببین برادر من ...دوتا شریک بلک من و جین هستیم... یعنی صدای برادر خودتم نمیتونی تشخیص بدی؟
تهیونگ « این.. این امکان نداره... اخه چطور؟؟؟
نامجون « چطورش رو بعدا میگم... کاترین پیش ماست... قرار نیست بزارم اسیب ببینه ... زنگ زدم بگم امشب برو بیمارستان پیش کوک تا کاترین هم بیارم اونجا...
تهیونگ « حالش خوبه؟
نامجون « فکر کردی فقط خودت و کوک اسیب دیدین؟
تهیونگ « نام جوابم رو بده
نامجون « حالش اصلا خوب نبود اما الان بهتره... ساعت هشت میارمش میتونی ببینیش... فقط اذیتش نکن که با من طرفی
۱۸۰.۱k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.