part ³²💞🐻فصل دوم
مدتی بهش خیره شده بودم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد با دیدن چشمای بازم اخمی کرد و گفت
شین وو « میخواهی خودت رو به کشتن بدی؟
کاترین « من همین الانم مردم
شین وو « بله همین الانم یه مرده متحرکی... فشارت اونقدر پایینه که فکر کردم قلبت ایستاده
کاترین « ای کاش می ایستاد
شین وو « خودت به جهنم... به فکر اونایی باش که بیرون منتظرتن
کاترین « هیچکس منتظر من نیست. .. چرا نجاتم دادی؟
شین وو « فعلا نباید بمیری...
کاترین « یعنی چی؟ چیزی نگفت و این عصبیم کرد... عصبی خواستم دوباره سوالم رو بپرسم که در باز شد و نامجون و جین وارد اتاق شدن
جین « چه عجب خانم خانم ها بیدار شد
نامجون « هنوز همون جوریه؟
شین وو « فشارش یه کم اومده بالا اما هنوز حالش خوب نیست... موادی چیزی بهش تزریق نکردین؟
نامجون « خودت چی فکر میکنی؟ به نظرت میتونیم؟
شین وو « *خنده ) نه
جین « خب کی قراره ببریمش
نامجون « فعلا اینجا بمونه بهتره...
شین وو « من باید برم به بلک (پروانه آبی ) گزارش کار بدم... یه چیزی بهش بدین بخوره واگرنه باید ببریمش بیمارستان
نامجون « نگران نباش. ..
کاترین « بعد از رفتن پسری که تا الان فهمیده بودم دکتر بانده و اسمش شین ووعه جین سینی ای رو از خدمه گرفت و روی عسلی کنار تخت گذاشت...
جین « بخورش
کاترین « نمیخوام
نامجون « برات مهم نیست چه بلایی سر تهیونگ اوردی؟ حداقل سعی کن زنده بمونی تا نمک روی زخمش نپاشی
کاترین « به شما چه؟ میخواستین ما رو بکشین... میخواین منو بکشین پس چرا اصرار دارین غذا بخورم یا زنده بمونم؟ ترحم میکنی؟
نامجون « بهتره بخوریش چون اگه نخوریش میرم سراغ کوک توی بیمارستان و میکشمش
کاترین « کوک... کوک بیمارستانه؟؟؟
جین « دو روز توی کما بود و بعد از یه عمل سخت ظاهرا از مرگ نجات پیدا کرده اما هنوز تحت نظره
کاترین « خوشحالم که زنده اس
نامجون « من کار دارم باید برم... وقتی برگشتم باید غذات رو کامل خورده باشی
کاترین « میشه... میشه منو ببری کوک رو ببینم؟ قراره منو بکشین حداقل بزار قبل از مرگم ببینمش
جین « نمیش...
نامجون « خیلی خب باشه
جین « اما نامجون
نامجون « امشب ساعت هشت آماده باش... بریم جین
کاترین « با رفتن جین و نامجون بزور غذای توی سینی رو تموم کردم و تصمیم گرفتم یه نگاهی به اتاق بندازم... مچ پام رو بسته بودن و راه رفتن باهاش کمی سخت بود... لنگون لنگون خودم رو به پنجره بزرگ اتاق رسوندم و به بیرون خیره شدم ... چرا منو نکشت؟ اگه میخواستم حساب کنم یوشا سن مادر منو داشت پس چطور خواهر یوراست؟
لارا « سه روزی میشد که کوک بیهوش توی بخش ویژه بیمارستان بستری بود... دادستان چند بار اومد و بهش سر زد...
شین وو « میخواهی خودت رو به کشتن بدی؟
کاترین « من همین الانم مردم
شین وو « بله همین الانم یه مرده متحرکی... فشارت اونقدر پایینه که فکر کردم قلبت ایستاده
کاترین « ای کاش می ایستاد
شین وو « خودت به جهنم... به فکر اونایی باش که بیرون منتظرتن
کاترین « هیچکس منتظر من نیست. .. چرا نجاتم دادی؟
شین وو « فعلا نباید بمیری...
کاترین « یعنی چی؟ چیزی نگفت و این عصبیم کرد... عصبی خواستم دوباره سوالم رو بپرسم که در باز شد و نامجون و جین وارد اتاق شدن
جین « چه عجب خانم خانم ها بیدار شد
نامجون « هنوز همون جوریه؟
شین وو « فشارش یه کم اومده بالا اما هنوز حالش خوب نیست... موادی چیزی بهش تزریق نکردین؟
نامجون « خودت چی فکر میکنی؟ به نظرت میتونیم؟
شین وو « *خنده ) نه
جین « خب کی قراره ببریمش
نامجون « فعلا اینجا بمونه بهتره...
شین وو « من باید برم به بلک (پروانه آبی ) گزارش کار بدم... یه چیزی بهش بدین بخوره واگرنه باید ببریمش بیمارستان
نامجون « نگران نباش. ..
کاترین « بعد از رفتن پسری که تا الان فهمیده بودم دکتر بانده و اسمش شین ووعه جین سینی ای رو از خدمه گرفت و روی عسلی کنار تخت گذاشت...
جین « بخورش
کاترین « نمیخوام
نامجون « برات مهم نیست چه بلایی سر تهیونگ اوردی؟ حداقل سعی کن زنده بمونی تا نمک روی زخمش نپاشی
کاترین « به شما چه؟ میخواستین ما رو بکشین... میخواین منو بکشین پس چرا اصرار دارین غذا بخورم یا زنده بمونم؟ ترحم میکنی؟
نامجون « بهتره بخوریش چون اگه نخوریش میرم سراغ کوک توی بیمارستان و میکشمش
کاترین « کوک... کوک بیمارستانه؟؟؟
جین « دو روز توی کما بود و بعد از یه عمل سخت ظاهرا از مرگ نجات پیدا کرده اما هنوز تحت نظره
کاترین « خوشحالم که زنده اس
نامجون « من کار دارم باید برم... وقتی برگشتم باید غذات رو کامل خورده باشی
کاترین « میشه... میشه منو ببری کوک رو ببینم؟ قراره منو بکشین حداقل بزار قبل از مرگم ببینمش
جین « نمیش...
نامجون « خیلی خب باشه
جین « اما نامجون
نامجون « امشب ساعت هشت آماده باش... بریم جین
کاترین « با رفتن جین و نامجون بزور غذای توی سینی رو تموم کردم و تصمیم گرفتم یه نگاهی به اتاق بندازم... مچ پام رو بسته بودن و راه رفتن باهاش کمی سخت بود... لنگون لنگون خودم رو به پنجره بزرگ اتاق رسوندم و به بیرون خیره شدم ... چرا منو نکشت؟ اگه میخواستم حساب کنم یوشا سن مادر منو داشت پس چطور خواهر یوراست؟
لارا « سه روزی میشد که کوک بیهوش توی بخش ویژه بیمارستان بستری بود... دادستان چند بار اومد و بهش سر زد...
۱۴۹.۰k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.