part³¹💞🐻فصل دوم
کاترین « چرا زدیش؟ دردی که توی قلبمه از درد پام بدتره... من تو رو زدم چرا اونو زدیییی؟ هق اگه بمیره هیچ وقت نمیبخشمت
جین « تو خودتم قراره بمیری
کاترین « ازت متنفرم
جین « مهم نیست... الانم استراحت کن... به سرت نزنه فرار کنی چون اینجا پر از دوربینه
کاترین « بعد از رفتن جین چشمام رو با درد بستم و اجازه دادم بغضم بشکنه... هر اتفاقی برای کوک بیفته مقصر بی چون و چراش منم...
پایگاه //
ووم « بعد از اینکه کاترین بی سیمش رو قطع کرد تهیونگ از عصبانیت وسایل روی میز رو پرت کرد پایین... رگ گردنش برجسته شده بود و صورتش قرمز! حساسیتی که روی کاترین داشت روز به روز بیشتر میشد و کاترین بی احتیاط تر... با کلی بدبختی تهیونگ رو آروم کردیم و دست خونیش رو باند پیچی کردم... نیم ساعتی میشد با قرص آرامبخش بزور خوابش برده بود و بچه ها کوک رو برده بودن بیمارستان... شرایط اصلا خوب نبود و جون کاترین و کوک در خطر بود...
لارا « بعد از ده مین ون مشکی افراد خودمون اومدن و کوک رو که تقریبا بیهوش شده بود سوار کردن... برای اخرین بار به اون کاخ شوم خیره شدم و سوار ماشین شدم... اوضاع اصلا خوب نبود... همیشه وقتی خرابکاری میکردیم کوک یا تهیونگ جمعش میکردن اما الان چی؟ یکیشون گوشه بیمارستان بود و اون یکی داغون... مقصر تمام این اتفاقات هم یه نفر بود. .. کاترین!!
جورج « با استرس طول و عرض راهروی بیمارستان رو طی میکردم و منتظر بودم اون عمل لعنتی تموم بشه... ای کاش همه این اتفاقات کابوس بود و از خواب بیدار میشدم.. شش ساعتی میشد که کوک توی اتاق عمل بود و دکترا گفته بودن چون خون زیادی ازش رفته عمل سختی داره...
جوری « تا کی میخواهی جلوی من رژه بری؟
جورج « نگرانم... نگران... این از وضع کوک.. اون از وضع دادستان و کاترین....
جوری « تو یکی دیگه همه چی رو ننداز گردن این بینوا... همین الانم لارا پیش داوری کرده و امیدوارم وقتی اوضاع خوب شد جلوی زبونش رو بگیره
جورج « پیش داوری؟ مگه غیر از اینه
جوری « تو دیگه چرا؟ خواهر خودتم نمیشناسی؟
جورج « فعلا هیچی نمیدونم
جوری « با عصبانیت سالن بیمارستان رو ترک کردم و وارد حیاط بیمارستان شدم... کاترین واقعا مظلوم بود... کسی به فکر سلامتیش نبود فقط دنبال مقصر این جریان بودن و کاترین قربانی این ماجرا... گاهی اوقات منطق ادما واقعا بی رحم میشه... ای کاش میشد خبری از کاترین گرفت اما امکان پذیر نبود....
سه روز //
کاترین « با حس سوزش دستم چشمام رو با بدبختی باز کردم و با چهره درهم پسری با چشمای تیز و مصمم مواجه شدم... به نظر میرسید دکتره چون گوشی پزشکی و کیف مخصوصی کنارش بود..مدتی بهش خیره شده بودم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد با دیدن چشمای بازم اخمی کرد و گفت
جین « تو خودتم قراره بمیری
کاترین « ازت متنفرم
جین « مهم نیست... الانم استراحت کن... به سرت نزنه فرار کنی چون اینجا پر از دوربینه
کاترین « بعد از رفتن جین چشمام رو با درد بستم و اجازه دادم بغضم بشکنه... هر اتفاقی برای کوک بیفته مقصر بی چون و چراش منم...
پایگاه //
ووم « بعد از اینکه کاترین بی سیمش رو قطع کرد تهیونگ از عصبانیت وسایل روی میز رو پرت کرد پایین... رگ گردنش برجسته شده بود و صورتش قرمز! حساسیتی که روی کاترین داشت روز به روز بیشتر میشد و کاترین بی احتیاط تر... با کلی بدبختی تهیونگ رو آروم کردیم و دست خونیش رو باند پیچی کردم... نیم ساعتی میشد با قرص آرامبخش بزور خوابش برده بود و بچه ها کوک رو برده بودن بیمارستان... شرایط اصلا خوب نبود و جون کاترین و کوک در خطر بود...
لارا « بعد از ده مین ون مشکی افراد خودمون اومدن و کوک رو که تقریبا بیهوش شده بود سوار کردن... برای اخرین بار به اون کاخ شوم خیره شدم و سوار ماشین شدم... اوضاع اصلا خوب نبود... همیشه وقتی خرابکاری میکردیم کوک یا تهیونگ جمعش میکردن اما الان چی؟ یکیشون گوشه بیمارستان بود و اون یکی داغون... مقصر تمام این اتفاقات هم یه نفر بود. .. کاترین!!
جورج « با استرس طول و عرض راهروی بیمارستان رو طی میکردم و منتظر بودم اون عمل لعنتی تموم بشه... ای کاش همه این اتفاقات کابوس بود و از خواب بیدار میشدم.. شش ساعتی میشد که کوک توی اتاق عمل بود و دکترا گفته بودن چون خون زیادی ازش رفته عمل سختی داره...
جوری « تا کی میخواهی جلوی من رژه بری؟
جورج « نگرانم... نگران... این از وضع کوک.. اون از وضع دادستان و کاترین....
جوری « تو یکی دیگه همه چی رو ننداز گردن این بینوا... همین الانم لارا پیش داوری کرده و امیدوارم وقتی اوضاع خوب شد جلوی زبونش رو بگیره
جورج « پیش داوری؟ مگه غیر از اینه
جوری « تو دیگه چرا؟ خواهر خودتم نمیشناسی؟
جورج « فعلا هیچی نمیدونم
جوری « با عصبانیت سالن بیمارستان رو ترک کردم و وارد حیاط بیمارستان شدم... کاترین واقعا مظلوم بود... کسی به فکر سلامتیش نبود فقط دنبال مقصر این جریان بودن و کاترین قربانی این ماجرا... گاهی اوقات منطق ادما واقعا بی رحم میشه... ای کاش میشد خبری از کاترین گرفت اما امکان پذیر نبود....
سه روز //
کاترین « با حس سوزش دستم چشمام رو با بدبختی باز کردم و با چهره درهم پسری با چشمای تیز و مصمم مواجه شدم... به نظر میرسید دکتره چون گوشی پزشکی و کیف مخصوصی کنارش بود..مدتی بهش خیره شده بودم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد با دیدن چشمای بازم اخمی کرد و گفت
۱۴۰.۳k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.