PART51
پنجرهی اتاق نیمهباز بود. نسیم سردی پردهها را آرام تکان میداد. بوی سیگار و مشروب در هوا پیچیده بود، بویی تلخ و خفهکننده.
رایا روی زمین، کنار تخت، نشسته بود. پاهای لختش را جمع کرده بود و پتو را دور خودش پیچیده بود. سیگار نیمهسوختهای بین انگشتان لرزانش دود میکرد، دود سفید حلقهحلقه بالا میرفت و زیر نور کمجان اتاق محو میشد.
چشمهایش قرمز بودند، پوستش رنگپریده، لبهایش خشک و ترکخورده.
پنج ماه گذشته بود.
پنج ماه سکوت.
پنج ماه نبودن جونگکوک.
لیوان نیمهپر مشروب روی زمین افتاده بود. رایا نگاهش کرد، دستش را لرزان به سمت لیوان برد و جرعهای نوشید. تلخی مشروب گلویش را سوزاند، اما برایش مهم نبود.
"اگه واقعا دوستم داشت... اگه فقط کمی براش مهم بودم... یه بار... فقط یه بار جواب میداد..."
قطره اشکی روی گونهاش چکید. با پشت دست اشک را پاک کرد و خندید. خندهای بیروح و خسته.
"من بازیچه بودم... یه سرگرمی موقتی..."
معدهاش از دو روز قبل چیزی جز دود و مشروب ندیده بود. اما هیچ اشتهایی نداشت. حتی یادش نمیآمد آخرینبار کی غذا خورده بود.
سیگار دیگری برداشت و با فندک طلاییاش روشن کرد. همان فندکی که جونگکوک یکبار با خودش آورده بود و اتفاقی جا مانده بود. فندک را فشرد، شعله بالا رفت، و برای یک لحظه صورت جونگکوک جلوی چشمانش جان گرفت.
لبش لرزید.
«لعنتی... چرا رفتی؟ چرا باهام بازی کردی؟»
دود سیگار را به هوا داد. چشمهایش دوباره پر از اشک شد. تلفن روی تخت هنوز همانجا بود، با صفحهای که خالی مانده بود. هیچ پیام جدیدی. هیچ تماس از دسترفتهای.
رایا گوشی را برداشت، وارد چت شد. آخرین پیام هنوز همانجا بود:
"رفتی؟ من منتظرت بودم... فقط یه بغل... فقط یه لحظه..."
یک قطره اشک روی صفحهنمایش افتاد.
"جونگکوک... کاش فقط یه بار بگی چرا."
گوشی را کنار انداخت. بدنش را روی تخت کشید و به سقف نگاه کرد. صدای خندههای تهیونگ و هانول از سالن میآمد، اما او نمیخواست برود. نمیخواست چیزی بگوید.
فقط میخواست بخوابد.
یا شاید... دیگر بیدار نشود.
رایا روی زمین، کنار تخت، نشسته بود. پاهای لختش را جمع کرده بود و پتو را دور خودش پیچیده بود. سیگار نیمهسوختهای بین انگشتان لرزانش دود میکرد، دود سفید حلقهحلقه بالا میرفت و زیر نور کمجان اتاق محو میشد.
چشمهایش قرمز بودند، پوستش رنگپریده، لبهایش خشک و ترکخورده.
پنج ماه گذشته بود.
پنج ماه سکوت.
پنج ماه نبودن جونگکوک.
لیوان نیمهپر مشروب روی زمین افتاده بود. رایا نگاهش کرد، دستش را لرزان به سمت لیوان برد و جرعهای نوشید. تلخی مشروب گلویش را سوزاند، اما برایش مهم نبود.
"اگه واقعا دوستم داشت... اگه فقط کمی براش مهم بودم... یه بار... فقط یه بار جواب میداد..."
قطره اشکی روی گونهاش چکید. با پشت دست اشک را پاک کرد و خندید. خندهای بیروح و خسته.
"من بازیچه بودم... یه سرگرمی موقتی..."
معدهاش از دو روز قبل چیزی جز دود و مشروب ندیده بود. اما هیچ اشتهایی نداشت. حتی یادش نمیآمد آخرینبار کی غذا خورده بود.
سیگار دیگری برداشت و با فندک طلاییاش روشن کرد. همان فندکی که جونگکوک یکبار با خودش آورده بود و اتفاقی جا مانده بود. فندک را فشرد، شعله بالا رفت، و برای یک لحظه صورت جونگکوک جلوی چشمانش جان گرفت.
لبش لرزید.
«لعنتی... چرا رفتی؟ چرا باهام بازی کردی؟»
دود سیگار را به هوا داد. چشمهایش دوباره پر از اشک شد. تلفن روی تخت هنوز همانجا بود، با صفحهای که خالی مانده بود. هیچ پیام جدیدی. هیچ تماس از دسترفتهای.
رایا گوشی را برداشت، وارد چت شد. آخرین پیام هنوز همانجا بود:
"رفتی؟ من منتظرت بودم... فقط یه بغل... فقط یه لحظه..."
یک قطره اشک روی صفحهنمایش افتاد.
"جونگکوک... کاش فقط یه بار بگی چرا."
گوشی را کنار انداخت. بدنش را روی تخت کشید و به سقف نگاه کرد. صدای خندههای تهیونگ و هانول از سالن میآمد، اما او نمیخواست برود. نمیخواست چیزی بگوید.
فقط میخواست بخوابد.
یا شاید... دیگر بیدار نشود.
- ۳.۱k
- ۱۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط