part

part: ⁴⁸
عشق بی رنگ

تهیونگ ویو

رفت تو اتاق و دراز کشید رو تخت...عصابم خیلی خورد بود.. تصمیم گرفتم برم سالن بکسم...
............................................................
اخرین ضربه مو انقد محکم زدم که کیسه بکس پاره شد... نشستم رو زمین.. نفس نفس میزدم... عرق کرده بودم...
روی زمین دراز کشیدم... چشامو بستمو و اب دهنمو قورت دادم... ینی.. میتونم ا.ت رو پیش خودم نگه دارم؟

یهو جونگکوک اومد داخل... دستش تو جیبش بود.. از جام پاشدم...

کوک: چته روانی.. چرا کیسه بکس رو به چخ دادی؟

ته: عصابم.. خورده..

کوک: چیشده مگه؟

ته: بیخیال... چرا اومدی اینجا؟

کوک: هوم... میخواستم بهت بگم که واسه تولد ا.ت همه چی اماده ست..

ته: مرسی...

کوک: راستی... با همون یارو چیکار کنیم؟

ته: کدوم؟

کوک: همونی که ا.ت رو زده بود.. ناپدریش..

ته: اها.. یه ساعت دیگه خودم میام.. فقط وقتی میام بی جون و بی حال باشه..

کوک: اوکیه...

ته: برو بیرون... من یه دوش چند مینی میگیرمو میرم بیرون..

کوک: اوکی..

رفت بیرون.. دست کش های مخصوص رو در اوردم.. رفتم تو حموم باشگاهم... اب سردو باز کردم.. رفتم زیرش... بعد از نیم ساعت از زیر دوش اومدم بیرون... بدنمو با حوله خشک کردم... موهامو گذاشتم خیس بمونه...
از باشگاه اومدم بیرون... رفتم داخل عمارت...
رفتم تو اتاقمون... دیدم مثل یه فرشته ی کوچولو خوابیده... روش پتو کشیدم...
کنارش دراز کشیدم.. اروم موهاشو ناز کردم..
بی صدا لب زدم..

ته: میتونیم باهم یه رابطه ی خوب داشته باشیم؟

بعد از یه ربع در زدن.. اجازه ورود دادم.. جولیا اومد داخل و تعظیم کرد..

جولیا: ارباب... شام حاضره...

ته: اوکی.. میتونی بری..

رفت بیرون و درم بست...

به ا.تی که مثل یه بچه گربه کنارم خواب بود نگاه کردم.. دلم نیومد بیدارش کنم... بوسه ای رویه پیشونیش زدمو پاشدم رفتم طبقه پایین...

با دیدن جونگکوک سر میز.. اخمی کردمو نشستم..

ته: تو خودت خونه زندگی نداری کلا اینجا پلاسی؟

کوک: دارم... بعدشم... جای تورو تنگ کردم؟

ته: اره...

کوک: بسه بابا... خیر سرم هیونگتم.. باید احتراممو نگه داری... که اصن به چپتم نیست..

ته: هر وقت تو به من احترام گذاشتی منم بهت احترام میذارم...

کوک: چقد تو...

با صدای ا.ت ساکت شد و جفتمون برگشتیم..

ا.ت: چیشده؟

ته: هیچی.. بیا بشین کنارم..

ا.ت: اوم.. باشه..

نشست کنارم... واسش غذا ریختم... جونگگوک با چشماش واسم خط و نشون میکشید.. پسره ی کصخل..

بعد از یه ربع ا.ت غذاش رو تموم کرد.. پاشد و رفت بالا..

کوک: خودم بزرگت کردم.. اونوقت تو روی خودم وایمیسی..

ته: میکشی بیرون؟

کوک: برو بابا..

سرمو به معنی تاسف تکون دادم.. پاشدم رفتم بالا.. در حین بالا رفتن از پله ها یه فاک بهش نشون دادم...

کوک: یااا(داد)

ته: تو حلقت..

کوک: بی ادب...

بهش اهمیت ندادمو رفتم تو اتاقمون... صدای چکه کردن اب میومد........
دیدگاه ها (۵)

part: ⁵¹عشق بی رنگتهیونگ ویورفتم تو سالنی که اونجا تموم کارا...

part: ⁵²عشق بی رنگداخلش وسایل ضروری رو گذاشتم.. برای اخرین ب...

خب... کسی که فک میکردم همیشه.. رفیقم میمونه.. فراموشم کرد......

عررررررررررررررررررررررررر عررررررررررررررررررررررررر عررررر...

پارت ۷۴ فیک ازدواج مافیایی

"سرنوشت "p,30...۱۰ مین بعد ....ماشین جیهوپ جلوی کلبه ی چوبی ...

پارت ۶۹ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط