خان زاده پارت45
#خان_زاده #پارت45
با همون نگاه ناباورش به صورتم زل زد و گفت
_منو دست انداختی؟
نمیدونم این شجاعت و از کجا آورده بودم. بازوم و از دستش کشیدم و گفتم
_اگه شب عروسی یه نگاه به صورت عروس تون می نداختین الان سرتون کلاه نمی رفت. الانم اگ امکانش هست از خونه برید بیرون
جلوی چشمای ناباورش به اتاق رفتم و در و کوبیدم
اشک از چشمام شروع به باریدن کرد
چه قدر راحت هرزه خطابم کرد
صدای کوبیده شدن در که بهم اومد اشکام شدت گرفت. سرم و بین دستام گرفتم و نالیدم
_لعنتی...!
* * * * *
ساک کوچیک دستی مو توی دستم جابه جا کردم و از پله ها پایین اومدم... هنوزم سوار آسانسور نمیشدم. با چشمای به خون نشسته به سمت در رفتم...
من از اولشم به این شهر تعلق نداشتم.
در و باز کردم که کسی دست روی دهنم گذاشت و هلم داد داخل.
با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.
در و بست... متعجب بهش زل زدم.
بعد یه هفته درست روزی که میخواستم برگردم روستا سر و کلش پیدا شد.
_معلوم هست چی کار می کنین؟
نزدیک اومد و با اخم های در هم کشیده گفت
_با اجازه ی کی شال و کلاه کردی؟من گفتم؟من اجازه دادم بری؟
از کجا فهمیده بود میخوام برم روستا؟چه قدر خنگی آیلین؟ کار کی میتونه باشه جز سحر؟
حق به جانب جواب دادم
_من اجازه نخواستم از شما.
پوزخندی زد و گفت
_زیادی شجاع شدی. فکر کردی برگردی روستا میشی تاج سر بابات؟همین جا زیر دست و پام لهت کنم کسی نمیتونه طلاق تو ازم بگیره.
_من نیاز به حمایت اونا ندارم. حتی اگه منو نخوان میام اینجا با سحر زندگی میکنم.
با همون پوزخندش یک قدم جلو اومد که عقب رفتم
🍁 🍁 🍁
با همون نگاه ناباورش به صورتم زل زد و گفت
_منو دست انداختی؟
نمیدونم این شجاعت و از کجا آورده بودم. بازوم و از دستش کشیدم و گفتم
_اگه شب عروسی یه نگاه به صورت عروس تون می نداختین الان سرتون کلاه نمی رفت. الانم اگ امکانش هست از خونه برید بیرون
جلوی چشمای ناباورش به اتاق رفتم و در و کوبیدم
اشک از چشمام شروع به باریدن کرد
چه قدر راحت هرزه خطابم کرد
صدای کوبیده شدن در که بهم اومد اشکام شدت گرفت. سرم و بین دستام گرفتم و نالیدم
_لعنتی...!
* * * * *
ساک کوچیک دستی مو توی دستم جابه جا کردم و از پله ها پایین اومدم... هنوزم سوار آسانسور نمیشدم. با چشمای به خون نشسته به سمت در رفتم...
من از اولشم به این شهر تعلق نداشتم.
در و باز کردم که کسی دست روی دهنم گذاشت و هلم داد داخل.
با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.
در و بست... متعجب بهش زل زدم.
بعد یه هفته درست روزی که میخواستم برگردم روستا سر و کلش پیدا شد.
_معلوم هست چی کار می کنین؟
نزدیک اومد و با اخم های در هم کشیده گفت
_با اجازه ی کی شال و کلاه کردی؟من گفتم؟من اجازه دادم بری؟
از کجا فهمیده بود میخوام برم روستا؟چه قدر خنگی آیلین؟ کار کی میتونه باشه جز سحر؟
حق به جانب جواب دادم
_من اجازه نخواستم از شما.
پوزخندی زد و گفت
_زیادی شجاع شدی. فکر کردی برگردی روستا میشی تاج سر بابات؟همین جا زیر دست و پام لهت کنم کسی نمیتونه طلاق تو ازم بگیره.
_من نیاز به حمایت اونا ندارم. حتی اگه منو نخوان میام اینجا با سحر زندگی میکنم.
با همون پوزخندش یک قدم جلو اومد که عقب رفتم
🍁 🍁 🍁
۵.۶k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.