خان زاده پارت43
#خان_زاده #پارت43
با دیدنم خشکش زد و مات و مبهوت نگاهم کرد.
طوری نگاه میکرد انگار جن دیده... حقم داشت.لب هاش تکون خورد...بارها و بارها اما نتونست یک کلمه حرفم بزنه.
خودم شجاعت به خرج دادم و گفتم
_نمیخوای چیزی بگی؟
با شنیدن صدام انگار فهمید بیداره... کم کم فکش قفل کرد و صورتش از خشم کبود شد. از جاش باند شد و میز جلوش و انداخت زمین.
صدای شکستن شیشه باعث شد جیغ خفه ای بکشم و یک قدم برم عقب.
جلو اومد و با خشم غرید
_اون تو رو فرستاد پی من آره؟مسخره بازی دخترا که امتحانش کنیم و اینا... منم مثل احمقا خر یه بچه شدم و فکر کردم خدا تو رو فرستاده واسه من.
تعجب کردم. یعنی یک درصد شک نمیکرد شاید من خود آیلین باشم؟
هر لحظه به خشمش اضافه می شد. پرید سمت اتاقا و عربده زد
_کجاست اون زنیکه ی دهاتی که نرسیده از راه آدم شده واسه من؟
اشکم در اومد و غرورم هزار تیکه شد.
_میخواستی از راه نرسیده منو امتحان کنی؟ فهمیدی حالا چه جور آدمیم من؟خندیدی به ریشم... کجاست اون زنیکه؟
لب هام می لرزید. روبه روم ایستاد. تخت سینم زد و کوبیدم به دیوار. از عصبانیت رو به انفجار بود
_تمام مدت داشتی بازی می کردی و به ریش من می خندیدی آره؟هه... منو بگو فکر کردم فرق داری با بقیه ی دخترا...
حتی نمی تونستم حرف بزنم.واقعا چه فکری کرده بود با خودش؟
پوزخندی زد و گفت
_به اون زنیکه گفتی چی کار کردم باهات؟ از خلوت مونم گفتی؟ گفتی چه جوری حال دادم بهت؟ هوم؟ تعریف کردی همشو؟چه گفتی؟ گفتی بودن با من چه حسی داره؟
اشک از چشمام سر می خورد پایین.پوزخند زد و عقب رفت. جلوی پام تف انداخت و گفت
_طلاقش میدم اونو... تو رو هم یه بار دیگه سر راهم ببینم بلایی سرت میارم که مرغای آسمون گریه کنن به حالت...کاریت ندارم الان چون حال دادی بهم. اندازه ی دو شب هرزه ی خوبی بودی واسم خوب ارضا کردی. اما فقط در همین حدی
🍁 🍁 🍁
با دیدنم خشکش زد و مات و مبهوت نگاهم کرد.
طوری نگاه میکرد انگار جن دیده... حقم داشت.لب هاش تکون خورد...بارها و بارها اما نتونست یک کلمه حرفم بزنه.
خودم شجاعت به خرج دادم و گفتم
_نمیخوای چیزی بگی؟
با شنیدن صدام انگار فهمید بیداره... کم کم فکش قفل کرد و صورتش از خشم کبود شد. از جاش باند شد و میز جلوش و انداخت زمین.
صدای شکستن شیشه باعث شد جیغ خفه ای بکشم و یک قدم برم عقب.
جلو اومد و با خشم غرید
_اون تو رو فرستاد پی من آره؟مسخره بازی دخترا که امتحانش کنیم و اینا... منم مثل احمقا خر یه بچه شدم و فکر کردم خدا تو رو فرستاده واسه من.
تعجب کردم. یعنی یک درصد شک نمیکرد شاید من خود آیلین باشم؟
هر لحظه به خشمش اضافه می شد. پرید سمت اتاقا و عربده زد
_کجاست اون زنیکه ی دهاتی که نرسیده از راه آدم شده واسه من؟
اشکم در اومد و غرورم هزار تیکه شد.
_میخواستی از راه نرسیده منو امتحان کنی؟ فهمیدی حالا چه جور آدمیم من؟خندیدی به ریشم... کجاست اون زنیکه؟
لب هام می لرزید. روبه روم ایستاد. تخت سینم زد و کوبیدم به دیوار. از عصبانیت رو به انفجار بود
_تمام مدت داشتی بازی می کردی و به ریش من می خندیدی آره؟هه... منو بگو فکر کردم فرق داری با بقیه ی دخترا...
حتی نمی تونستم حرف بزنم.واقعا چه فکری کرده بود با خودش؟
پوزخندی زد و گفت
_به اون زنیکه گفتی چی کار کردم باهات؟ از خلوت مونم گفتی؟ گفتی چه جوری حال دادم بهت؟ هوم؟ تعریف کردی همشو؟چه گفتی؟ گفتی بودن با من چه حسی داره؟
اشک از چشمام سر می خورد پایین.پوزخند زد و عقب رفت. جلوی پام تف انداخت و گفت
_طلاقش میدم اونو... تو رو هم یه بار دیگه سر راهم ببینم بلایی سرت میارم که مرغای آسمون گریه کنن به حالت...کاریت ندارم الان چون حال دادی بهم. اندازه ی دو شب هرزه ی خوبی بودی واسم خوب ارضا کردی. اما فقط در همین حدی
🍁 🍁 🍁
۸.۰k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.