خاکستر قلب
#خاکستر_قلب
#part_10
ترسیدم ! اگه اونکارو با هام میکرد چی؟ چیکار میکردم تنها داراییمو از دست بدم؟
با همون لحن عربده مانند گفت
+ ته راهرو بدو
رفتم بیرون و اتاق شکنجه رفتم اونم پشت سرم بود ! هنگام اومدنش کتش رو در میآورد وقتی کامل درآورد پیرهنش رو هم در آورد و رسیدم به جایی که نوشته بود اتاق شکنجه در رو باز کردم پره وسایل شکنجه بود و رو زمین پره خون پشتم اومد تو و عربده زد
+ لباستو درآر
لباس خدمتکاری ناچار درآوردم حالا فقط لباس زیر هام تنم بود به صندلی اشاره کرد رفتم رو صندلی نشستم بدنمو با زنجیر های دورو برش بست!
شلاق نازکی رو برداشت بعد پوزخند زد و اونو انداخت و بجاش یه چیز آهن مانندی رو روی آتیش اونجا گذاشت وقتی اهنگ قرمز شد اون رو آورد سمتم و روی پاهام گذاشت از درد جیغ بلندی کشیدم پوزخند صدا داری زد و دوباره رفت اهنگ داد کرد و روی اونیکی رون پام گذاشت و دوباره جیع زدم شلاق نازکمرو برداشت و خواست بزنه بعد دستش رو آورد پایین و با صدای بم مانندی گفت
+ هر ضربه رو میشمری وگرنه از اول شروع میکنم
باز بهتر از تجاوز بود! ولی من آنقدر از پدرم شلاق خورده بودم عادتم بود! حداقل روز صد بار رو میزد شلاق رو برداشت و بهم زد با هربار زدنش میشمردم
-یک دو سه... صد و بیست .... پونصد
برخلاف تصورم خیلی بهم شلاق زد دستمو باز کرد و در اخر لباساشو پوشید و رف با آخرین جونم بهش نگاه کردم و سیاهی
" ساعت ۵ بعد از ظهر"
#راوی
مرلین بیچاره بعد از اینکه از هوش رفت جانگ می و اجوما اجازه نداشتند برن و به مرلین برسن قافل از اینکه اون بی هوشه! جیمین تازه از شرکت اومده بود رفت تا توی اتاقش تا ریلکس کنه با خودش به اون دختر فکر کرد حتما الان تو اتاقشه یا تو آشپز خونه مشغول به کاره موقع اومدنش به اجوما گفته بود براش قهوه بیاره مثل همیشه اجوما درست میکرد و جانگ می میآورد جیمین دلش میخاست دوباره دختر رو ببینه بعد از اون همه شلاق زنی اش به اون دختر ولی حال نداشت به اجوما بگه که اون دختر بیاره جانگ می اومد تو ی اتاق بعده احترام گذاشتنش فکر کردم که میره ولی نرفت ....
#part_10
ترسیدم ! اگه اونکارو با هام میکرد چی؟ چیکار میکردم تنها داراییمو از دست بدم؟
با همون لحن عربده مانند گفت
+ ته راهرو بدو
رفتم بیرون و اتاق شکنجه رفتم اونم پشت سرم بود ! هنگام اومدنش کتش رو در میآورد وقتی کامل درآورد پیرهنش رو هم در آورد و رسیدم به جایی که نوشته بود اتاق شکنجه در رو باز کردم پره وسایل شکنجه بود و رو زمین پره خون پشتم اومد تو و عربده زد
+ لباستو درآر
لباس خدمتکاری ناچار درآوردم حالا فقط لباس زیر هام تنم بود به صندلی اشاره کرد رفتم رو صندلی نشستم بدنمو با زنجیر های دورو برش بست!
شلاق نازکی رو برداشت بعد پوزخند زد و اونو انداخت و بجاش یه چیز آهن مانندی رو روی آتیش اونجا گذاشت وقتی اهنگ قرمز شد اون رو آورد سمتم و روی پاهام گذاشت از درد جیغ بلندی کشیدم پوزخند صدا داری زد و دوباره رفت اهنگ داد کرد و روی اونیکی رون پام گذاشت و دوباره جیع زدم شلاق نازکمرو برداشت و خواست بزنه بعد دستش رو آورد پایین و با صدای بم مانندی گفت
+ هر ضربه رو میشمری وگرنه از اول شروع میکنم
باز بهتر از تجاوز بود! ولی من آنقدر از پدرم شلاق خورده بودم عادتم بود! حداقل روز صد بار رو میزد شلاق رو برداشت و بهم زد با هربار زدنش میشمردم
-یک دو سه... صد و بیست .... پونصد
برخلاف تصورم خیلی بهم شلاق زد دستمو باز کرد و در اخر لباساشو پوشید و رف با آخرین جونم بهش نگاه کردم و سیاهی
" ساعت ۵ بعد از ظهر"
#راوی
مرلین بیچاره بعد از اینکه از هوش رفت جانگ می و اجوما اجازه نداشتند برن و به مرلین برسن قافل از اینکه اون بی هوشه! جیمین تازه از شرکت اومده بود رفت تا توی اتاقش تا ریلکس کنه با خودش به اون دختر فکر کرد حتما الان تو اتاقشه یا تو آشپز خونه مشغول به کاره موقع اومدنش به اجوما گفته بود براش قهوه بیاره مثل همیشه اجوما درست میکرد و جانگ می میآورد جیمین دلش میخاست دوباره دختر رو ببینه بعد از اون همه شلاق زنی اش به اون دختر ولی حال نداشت به اجوما بگه که اون دختر بیاره جانگ می اومد تو ی اتاق بعده احترام گذاشتنش فکر کردم که میره ولی نرفت ....
۲.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.