خاکستر قلب
#خاکستر_قلب
#part_8
با صدایی خشن الود گفتم
+ اسمت چیه؟
نگاه همه بهم خیره شد اون دختر نگاهش رو گرفت ولی با صدایی عادی گفت
- مرلین میلر هستم ارباب
با همون لحن ادامه دادم
+ بیا کمکم کن لباس بپوشم!
- چشم
نگاهی به اجوما انداختم و گفتم
+ با خودت تن لش رو ببر تو انباری همین الان
اجوما با لحنی که ترس ا'ش خوابیده بود گفت
$ چشم ارباب
بعد جنازه رو با کمک جانگ می بلند کرد و برد ولی هنوز جای رد خون روی زمین بود من هم نشستم روی تخت درحالی که به جز شرکت چیزی تنم نبود
مرلین با لحن آرومی گفت
- چه لباسی براتون بیارم ارباب؟
ارباب گفتنش رو مخ بود چون ارباب میگفتش کشش میداد انگار زبونش عادت نداشت
با لحن سردی گفتم
+ اولین کت مشکی
اون رو برام آورد و ادامه دادم
+ یه پیراهن سفید و کروات سیاه و کمربند
همه اش رو برام آورد بلند شدم و پاشدم نگاهش به بدنم افتاد اما مثل دخترای دیگه نگاهش وسوسه انگیز نبود! سریع نگاهش رو گرفت و به زمین نگاه کرد
+ کمکم کن
پیراهن سفیدم رو که پرو شدم گذاشته بودم رو برداشت و دونه د
به دونه دکمه هاش رو بست بعد کت رو برداشت رو کار لازم رو کرد کروات رو بست ، شلوار رو خوردم همیشه میپوشیدم نیازی به اون نداشتم !
شروع کرد به صحبت کردن
- میتونم برم بیرون ارباب؟
جوابشو ندادم ولی با کنجکاوی پرسیدم
+ چطور انقد خوب کروات میبندی؟
- زیاد بستم اربا
تا خواست ارباب رو کامل کنه یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار با لحن خشنی گفتم
+ برای کیا مثلا؟
با نگاهش که خیلی انگار ترسیده بود آب دهن اش رو صدا دار قورت داد و گفت
-برای خودم
مکث کرد و ادامه داد
- برای مدرسه ام ارباب
یقه اش رو ول کردم و با لحن سردی گفتم
+ برو بیرون
#part_8
با صدایی خشن الود گفتم
+ اسمت چیه؟
نگاه همه بهم خیره شد اون دختر نگاهش رو گرفت ولی با صدایی عادی گفت
- مرلین میلر هستم ارباب
با همون لحن ادامه دادم
+ بیا کمکم کن لباس بپوشم!
- چشم
نگاهی به اجوما انداختم و گفتم
+ با خودت تن لش رو ببر تو انباری همین الان
اجوما با لحنی که ترس ا'ش خوابیده بود گفت
$ چشم ارباب
بعد جنازه رو با کمک جانگ می بلند کرد و برد ولی هنوز جای رد خون روی زمین بود من هم نشستم روی تخت درحالی که به جز شرکت چیزی تنم نبود
مرلین با لحن آرومی گفت
- چه لباسی براتون بیارم ارباب؟
ارباب گفتنش رو مخ بود چون ارباب میگفتش کشش میداد انگار زبونش عادت نداشت
با لحن سردی گفتم
+ اولین کت مشکی
اون رو برام آورد و ادامه دادم
+ یه پیراهن سفید و کروات سیاه و کمربند
همه اش رو برام آورد بلند شدم و پاشدم نگاهش به بدنم افتاد اما مثل دخترای دیگه نگاهش وسوسه انگیز نبود! سریع نگاهش رو گرفت و به زمین نگاه کرد
+ کمکم کن
پیراهن سفیدم رو که پرو شدم گذاشته بودم رو برداشت و دونه د
به دونه دکمه هاش رو بست بعد کت رو برداشت رو کار لازم رو کرد کروات رو بست ، شلوار رو خوردم همیشه میپوشیدم نیازی به اون نداشتم !
شروع کرد به صحبت کردن
- میتونم برم بیرون ارباب؟
جوابشو ندادم ولی با کنجکاوی پرسیدم
+ چطور انقد خوب کروات میبندی؟
- زیاد بستم اربا
تا خواست ارباب رو کامل کنه یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار با لحن خشنی گفتم
+ برای کیا مثلا؟
با نگاهش که خیلی انگار ترسیده بود آب دهن اش رو صدا دار قورت داد و گفت
-برای خودم
مکث کرد و ادامه داد
- برای مدرسه ام ارباب
یقه اش رو ول کردم و با لحن سردی گفتم
+ برو بیرون
۱.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.