قسمت نود و پنج
قسمت نود و پنج
عصر دوباره تعادلش را از دست داد.....
اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت....
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد....
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود....
اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد....
دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود...
از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ...
تلفن را برداشتم....
با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید...
صدایم را میشناختند....
منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...#امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود"
-چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم
چند دقیقه کجا ،غروب کجا......
از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و #ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند....
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود...
دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟"
از جایم پریدم"تبریز چرا؟"
-میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.....
قسمت نود و شش
-خب صبر ک فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد
محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم"
#ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم"
گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید
رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....."
کمی مکث کرد..
"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...."
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای #تلفن سرم را از روی مهر برداشتم....
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود...
گوشی را برداشتم..
محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان"
-تویی محمد ؟کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس میزد
"مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم ب دیوار
"تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید....
پاهایم سست شد....
عصر دوباره تعادلش را از دست داد.....
اصرار داشت از خانه بیرون برود...التماسش کردم فایده ای نداشت....
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند ک راه نیوفتد....
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود....
اگر از خانه بیرون میرفت...حتی راه برگشت را هم گم میکرد....
دیده بودم ک گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و ب این فکر میکند ک اصلا کجا میخواهد برود...
از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید ...
تلفن را برداشتم....
با شنیدن صدای ماموران ان طرف،بغضم ترکید...
صدایم را میشناختند....
منی ک ب سماجت برای درمان ایوب معروف بودم،حالا ب التماس افتاده بودم..."اقا تو را بخدا...تو را ب جان عزیزتان...#امبولانس بفرستید...ایوب حال خوبی ندارد...از دستم میرود آ.....میخواهد از خانه بیرون برود"
-چند دقیقه نگهش دارید،الان می اییم
چند دقیقه کجا ،غروب کجا......
از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و #ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند....
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود...
دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم تبریز،کاری نداری؟"
از جایم پریدم"تبریز چرا؟"
-میخواهم پایم را بدهم ب همان دکتری ک خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.....
قسمت نود و شش
-خب صبر ک فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت ...پایش را توی کفشش کرد"محمد حسین را هم میبرم"
-اورا برای چی؟از درس و مشقش می افتد
محمد حسین اماده شده بود ....ب من گفت "مامان زیاد اصرار نکن،میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم"
#ایوب عصایش را برداشت "میخواهم کمکم باشد،،،محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم"
گفتم پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید
رفتم توی اشپز خانه"ایوب حالا ک میروید کی برمیگردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت"محمد حسین را ک فردا برایت میفرستم،خودم....."
کمی مکث کرد..
"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم...."
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین امد ک از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود...جانمازم را رو ب قبله پهن بود....با صدای #تلفن سرم را از روی مهر برداشتم....
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود...
گوشی را برداشتم..
محمد حسین بلند گفت"الو.......مامان"
-تویی محمد ؟کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس میزد
"مامان ....مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم ب دیوار
"تصادف؟کجا؟الان.حالتان.خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می اید....
پاهایم سست شد....
۴.۳k
۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.