پارت 41
پارت 41
چیزیش نشه وگرنه میمیرم میفهمی نمیتونم نفس بکشم بابا ارزوش این بود که پرواز کنه قرار بود به ارزوش برسونمش نه اینکه بی جون روی اون تخت بخوابه دیگه اشکام به هق هق تبدیل شده بود غرورم اصلا برام محم نبود من هیچیو بدونه اون نمیخوام دستشو گذاشت رو شونه ام گفت میدونم پسرم اونم تورو خیلی دوست داره دیشب وقتی تورو تو اون حال دید مثله مرغه سر کنده شده بود و به من پناه اورد تا صبح دم در خوابید مطمعینم دوست داره و میدونم از این اتاق سالم میاد بیرون به دلت بد راه نده یکم دلم با حرفای بابا اروم شده بود اما بازم نگران بودم...
الان یک هفته اس که از اون قضیه میگذره ارنیکا رفته تو کما و منم تبدیل شدم به مُرده متحرک دیگه هیچی برام قشنگ نیست هر روز کارم شده راه رفتن تو این راهرو مامانم از نگرانی داغون شده همش منتظرم به هوش بیاد اما 7روزه بی جون روی اون تخت خوابیده اون عوصی هم به هوش اومد و با فهمیدنه حقیقت و مدراکی که بابام نشونش داده اروم شد و دو روز پیش اومد بیمارستان برا عذر خواهی اما اون زندگیمو سره یه باوره غلط نابود کرد دیگه تحمله فضای بیمارستان برام سخت شده بود نمیدونستم دارم کجا میرم اصلا همینجوری راه میرفتم که صدای بوق ماشین تو گوشم پیچید و...
چشمامو که باز کردم بابامو دیدم... پسرم حالت خوبه برای اولین بار اشکو تو چشماش دیدم به زور با صدای که از ته چاه در میومد گفتم اره خوبم ارنیکا اون بهوش اومد؟ گفت اره پسرم چشممون روش اونم حالش خوبه الان تو مراقبت های ویژه اس انگار دنیارو بهم داد خواستم بلند شدم حس کردم پام سنگین شده به پام نگاه کردم... پات ضرب دیده سه روزه بیهوشی اخه پسرم تو وسط خیابون چیکار میکردی... بابا ترو خدا بیخیاله این حرفا بشو من باید ارنیکارو ببینم کمکم کن خواهش میکنم گفت باشه اروم باش الان میرم برات ویلچر بیارم به محض بیرون رفته بابا محمد اومد داخل... سلام داداش خوبی خدا بد نده بلا به دور ممنون داداش پشته سرش سهیلا اومد داخل و محکم بغلم کرد
و اروم گریه میکرد داداشی خیلی ترسیدم بغلش کردم و اروم نوازشش کردم خوبم قشنگم ناراحت نباش من یزیم نمیشه بادمجونه بم افت نداره خندیدم دیگه نمیخواستم هیچکدومشون ناراحت باشن به اندازه کافی عذاب کشیده بودن... بابا با ویلچر برگشت و اروم منو نشوند روش رفتیم به بخش مراقبت های ویژه هرچی خیلی اسرار کردم تا بزارن برم داخل رسیدم کناره تختش اشکام دسته خودم نبود وقتی اون دختره شیطون رو اینجوری روی تخت میدیدم بغضم میگرفت دیگه غروری برام نمونده بود دستاشو گرفتم دستم که پلکش تکون خورد و اروم چشماشو باز کرد
ارنیکا
چشمامو که تو یه اتاقه سفید رنگ بودم به اطرافم نگاه کردم
چیزیش نشه وگرنه میمیرم میفهمی نمیتونم نفس بکشم بابا ارزوش این بود که پرواز کنه قرار بود به ارزوش برسونمش نه اینکه بی جون روی اون تخت بخوابه دیگه اشکام به هق هق تبدیل شده بود غرورم اصلا برام محم نبود من هیچیو بدونه اون نمیخوام دستشو گذاشت رو شونه ام گفت میدونم پسرم اونم تورو خیلی دوست داره دیشب وقتی تورو تو اون حال دید مثله مرغه سر کنده شده بود و به من پناه اورد تا صبح دم در خوابید مطمعینم دوست داره و میدونم از این اتاق سالم میاد بیرون به دلت بد راه نده یکم دلم با حرفای بابا اروم شده بود اما بازم نگران بودم...
الان یک هفته اس که از اون قضیه میگذره ارنیکا رفته تو کما و منم تبدیل شدم به مُرده متحرک دیگه هیچی برام قشنگ نیست هر روز کارم شده راه رفتن تو این راهرو مامانم از نگرانی داغون شده همش منتظرم به هوش بیاد اما 7روزه بی جون روی اون تخت خوابیده اون عوصی هم به هوش اومد و با فهمیدنه حقیقت و مدراکی که بابام نشونش داده اروم شد و دو روز پیش اومد بیمارستان برا عذر خواهی اما اون زندگیمو سره یه باوره غلط نابود کرد دیگه تحمله فضای بیمارستان برام سخت شده بود نمیدونستم دارم کجا میرم اصلا همینجوری راه میرفتم که صدای بوق ماشین تو گوشم پیچید و...
چشمامو که باز کردم بابامو دیدم... پسرم حالت خوبه برای اولین بار اشکو تو چشماش دیدم به زور با صدای که از ته چاه در میومد گفتم اره خوبم ارنیکا اون بهوش اومد؟ گفت اره پسرم چشممون روش اونم حالش خوبه الان تو مراقبت های ویژه اس انگار دنیارو بهم داد خواستم بلند شدم حس کردم پام سنگین شده به پام نگاه کردم... پات ضرب دیده سه روزه بیهوشی اخه پسرم تو وسط خیابون چیکار میکردی... بابا ترو خدا بیخیاله این حرفا بشو من باید ارنیکارو ببینم کمکم کن خواهش میکنم گفت باشه اروم باش الان میرم برات ویلچر بیارم به محض بیرون رفته بابا محمد اومد داخل... سلام داداش خوبی خدا بد نده بلا به دور ممنون داداش پشته سرش سهیلا اومد داخل و محکم بغلم کرد
و اروم گریه میکرد داداشی خیلی ترسیدم بغلش کردم و اروم نوازشش کردم خوبم قشنگم ناراحت نباش من یزیم نمیشه بادمجونه بم افت نداره خندیدم دیگه نمیخواستم هیچکدومشون ناراحت باشن به اندازه کافی عذاب کشیده بودن... بابا با ویلچر برگشت و اروم منو نشوند روش رفتیم به بخش مراقبت های ویژه هرچی خیلی اسرار کردم تا بزارن برم داخل رسیدم کناره تختش اشکام دسته خودم نبود وقتی اون دختره شیطون رو اینجوری روی تخت میدیدم بغضم میگرفت دیگه غروری برام نمونده بود دستاشو گرفتم دستم که پلکش تکون خورد و اروم چشماشو باز کرد
ارنیکا
چشمامو که تو یه اتاقه سفید رنگ بودم به اطرافم نگاه کردم
۱۰.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.