پارت 40
پارت 40
آرنیکا
حرفاشونو شنیدم میخوان برن یه جای ولی کجا رو نمیدونم ... یهو یه درچه باز شد مثله تو فیلما یه دریچه که میچرخید و سبز رنگ بود سامیار پرید توش و پشته سرشم باباش پرید قبل از اینکه بسته بشه خودمو رسوندم بهش و بدونه فکر کردن به اینکه چه بالای سرم میاد پریدم توش... چشمامو باز کردم خدایا اینجا دیگه کجاس؟ دیدم سامیار و باباش دارن با اون موجود حرف میزنن قبل از اینکه منو ببینن پشته یه تخته سنگه بزرگ قایم شدم اینجا چرا همه چی سیاهه اون موجود که شباهته کمی به انسان داشت بعد از حمله کردن به بابا سمیر کناره خرابه یه خونده ایستاده بود از درد به خودش میپیچید یکی از بال هاش کنده شده بود و معلوم بود داره درد میکشه یعنی از دیشب تاحالا داره درد میکشه صورته ترسناکش از اشک خیس بود و داد بعضی وقتا داد میزد بابا سمیر سعی داشت ارومش کنه اما اون دور میشد و داد میزد انگار از درون داشت درد میکشید یهو از دور حس کردم داره انگشتاشو تکون میده و جرقه های اتیش رو بینه انگشتاش دیدم وای نکنه بهشون اسیب بزنه؟ دیدم داره دستشو سمته سامیار نشونه میره که دویدم سمتش و بلند داد زدم سامیار برگشت طرفم که اون جرقه اتیش از کنارش رد شد و یه درده عجیبی تو شکمم احساس کردم و افتادم رو زمین به قدری درد ناک بود که دیگه نفهمیدم بعدش چی شد....
سامیار
دیدم یهو نقشه زمین شد دویدم سمتش با دیدنه حالش دنیا رو سرم خراب شد خدایا این مجازات کی قراره تموم شه از رو زمین بلندش کردم و برگشتم به بابا نگاه کردم که اون شیطان رو کاملا بیهوش کرده بود و انداخته بود رو دوشش اما وقتی چهره اون شیطانو دیدم از عصبانیت در حاله انفجار بودم این همون استاد مجد بود همونی که ازش متنفرم پس این حسم بی دلیل نبود بابام دوید اومد سمتم پورتال رو نزدیکه یه بیمارستان باز کرد و یه محض فرود اومدن بدونه توجه به نگاه های بقیه دویدم سمته بیمارستان و اروم جسمه بی جونش رو گذاشتم رو تخت منو از اتاق بیرون کردن رو یکی از صندلی های بیمارستان نشستم اصلا بابامو فراموش کرده بودم بلند شدم برم دنبالش که خودش اومد داخل راهرو و گفت حاله آرنیکا چطوره گفتم نمیدونم بابا خدا کنه چیزیش نشه تو اون عوضی رو کجا بردی؟ گفت نترس بردمش یه جای امن تا زمانی که به هوش بیاد و همه چیو براش تعریف کنیم بابا اگه ارنیکا چیزیش بشه خودمو نمیبخشم خدا لعنتم کنه همش به خاطره من این دختر اسیب میبینه حالم داغون بود ارنیکا برا من یه دختره معمولی نبود به خودم که نمیتونم دوروغ بگم من عاشقش شدم عاشقه خنده هاش عاشقه قلدور بازی هاش عاشقه زور گفتن هاش عاشقه بوی عطرش شیطنت هاش اشکام کله صورتمو خیس کرده بود و با بغض گفتم بابا من ارنیکارو دوست دارم ترو خدا دعا کن
آرنیکا
حرفاشونو شنیدم میخوان برن یه جای ولی کجا رو نمیدونم ... یهو یه درچه باز شد مثله تو فیلما یه دریچه که میچرخید و سبز رنگ بود سامیار پرید توش و پشته سرشم باباش پرید قبل از اینکه بسته بشه خودمو رسوندم بهش و بدونه فکر کردن به اینکه چه بالای سرم میاد پریدم توش... چشمامو باز کردم خدایا اینجا دیگه کجاس؟ دیدم سامیار و باباش دارن با اون موجود حرف میزنن قبل از اینکه منو ببینن پشته یه تخته سنگه بزرگ قایم شدم اینجا چرا همه چی سیاهه اون موجود که شباهته کمی به انسان داشت بعد از حمله کردن به بابا سمیر کناره خرابه یه خونده ایستاده بود از درد به خودش میپیچید یکی از بال هاش کنده شده بود و معلوم بود داره درد میکشه یعنی از دیشب تاحالا داره درد میکشه صورته ترسناکش از اشک خیس بود و داد بعضی وقتا داد میزد بابا سمیر سعی داشت ارومش کنه اما اون دور میشد و داد میزد انگار از درون داشت درد میکشید یهو از دور حس کردم داره انگشتاشو تکون میده و جرقه های اتیش رو بینه انگشتاش دیدم وای نکنه بهشون اسیب بزنه؟ دیدم داره دستشو سمته سامیار نشونه میره که دویدم سمتش و بلند داد زدم سامیار برگشت طرفم که اون جرقه اتیش از کنارش رد شد و یه درده عجیبی تو شکمم احساس کردم و افتادم رو زمین به قدری درد ناک بود که دیگه نفهمیدم بعدش چی شد....
سامیار
دیدم یهو نقشه زمین شد دویدم سمتش با دیدنه حالش دنیا رو سرم خراب شد خدایا این مجازات کی قراره تموم شه از رو زمین بلندش کردم و برگشتم به بابا نگاه کردم که اون شیطان رو کاملا بیهوش کرده بود و انداخته بود رو دوشش اما وقتی چهره اون شیطانو دیدم از عصبانیت در حاله انفجار بودم این همون استاد مجد بود همونی که ازش متنفرم پس این حسم بی دلیل نبود بابام دوید اومد سمتم پورتال رو نزدیکه یه بیمارستان باز کرد و یه محض فرود اومدن بدونه توجه به نگاه های بقیه دویدم سمته بیمارستان و اروم جسمه بی جونش رو گذاشتم رو تخت منو از اتاق بیرون کردن رو یکی از صندلی های بیمارستان نشستم اصلا بابامو فراموش کرده بودم بلند شدم برم دنبالش که خودش اومد داخل راهرو و گفت حاله آرنیکا چطوره گفتم نمیدونم بابا خدا کنه چیزیش نشه تو اون عوضی رو کجا بردی؟ گفت نترس بردمش یه جای امن تا زمانی که به هوش بیاد و همه چیو براش تعریف کنیم بابا اگه ارنیکا چیزیش بشه خودمو نمیبخشم خدا لعنتم کنه همش به خاطره من این دختر اسیب میبینه حالم داغون بود ارنیکا برا من یه دختره معمولی نبود به خودم که نمیتونم دوروغ بگم من عاشقش شدم عاشقه خنده هاش عاشقه قلدور بازی هاش عاشقه زور گفتن هاش عاشقه بوی عطرش شیطنت هاش اشکام کله صورتمو خیس کرده بود و با بغض گفتم بابا من ارنیکارو دوست دارم ترو خدا دعا کن
۱۰.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.