زوال عشق پارت پنجاه و پنج مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه_و_پنج #مهدیه_عسگری
اروم چشمامو باز کردم که نور چشمامو زد و مجبور شدم دوباره ببندمشون....
یکم که چشمام به نور عادت کرد دوباره بازشون کردم که یه پرستاره خیلی خوشگل و بالا سرم دیدم که داشت سرممو تنظیم میکرد....
با دیدن من که چشمام و باز کردم لبخند مهربونی زد و گفت:بیدار شدی خانوم کوچولو؟!....شوهرت و خیلی نگران کردیا....الان میگم بیاد پیشت....
بدون اینکه بزار من حرفی بزنم رفت...هه سهیل نگران من بشه؟!...حتما ترسیده بمیرم خونم بیفته گردنش وگرنه اون نگران من نمیشه....
در باز شد و سهیل اومد تو....سر و وضعش نامرتب بود و هنوز همون لباسا تنش بود....خوب مگه چقدر گذشته که بخواد لباساشو عوض کنه؟!!!!.....
با چشمایی سرخ اومد بالا سرم و بدون حرف محکم بغلم کرد که سعی کردم خودمو از آغوشش بکشم بیرون.....
ازم جدا شد و با بغض گفت:تو که منو نیمه جون کردی!!!....این چه کاری بود کردی؟!....
با خشم نگاش کردم و گفتم:بهتر از این بود که بذارم دستای کثیف تو بهم بخوره....
نفس عمیقی کشید و دستشو تو موهای پرپشتش کشید و اروم گفت:دو روزه مامان و بابات و دست به سر کردم که نفهمن....چند ساعت دیگه مرخص میشه...تو فعلا استراحت کن....
چی ؟!...دو روزه من بیهوشم؟!....البته اونجوری که من رگمو زدم معجزه شده نمردم...
ولی ای کاش می مردم و راحت میشدم....
پرستار اومد و برام آرام بخش زد که پلکام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم....
سهیل درو باز کرد و منتظر موند من برم داخل....بدون اینکه بهش توجهی بکنم وارد خونه شدم و یه راست به سمت یکی از اتاقا به غیر از اتاق خودمون رفتم و درو قفل کردم....
نگاهی به دست باند پیچی شدم انداختم و اهی کشیدم....کی فکرش و میکرد من که یه زندگی سراسر خوشی داشتم به این روز بیفتم....
اثر آرام بخشا هنوز توی تنم بود که پلکام بسته شد و به خواب رفتم....
اروم چشمامو باز کردم که نور چشمامو زد و مجبور شدم دوباره ببندمشون....
یکم که چشمام به نور عادت کرد دوباره بازشون کردم که یه پرستاره خیلی خوشگل و بالا سرم دیدم که داشت سرممو تنظیم میکرد....
با دیدن من که چشمام و باز کردم لبخند مهربونی زد و گفت:بیدار شدی خانوم کوچولو؟!....شوهرت و خیلی نگران کردیا....الان میگم بیاد پیشت....
بدون اینکه بزار من حرفی بزنم رفت...هه سهیل نگران من بشه؟!...حتما ترسیده بمیرم خونم بیفته گردنش وگرنه اون نگران من نمیشه....
در باز شد و سهیل اومد تو....سر و وضعش نامرتب بود و هنوز همون لباسا تنش بود....خوب مگه چقدر گذشته که بخواد لباساشو عوض کنه؟!!!!.....
با چشمایی سرخ اومد بالا سرم و بدون حرف محکم بغلم کرد که سعی کردم خودمو از آغوشش بکشم بیرون.....
ازم جدا شد و با بغض گفت:تو که منو نیمه جون کردی!!!....این چه کاری بود کردی؟!....
با خشم نگاش کردم و گفتم:بهتر از این بود که بذارم دستای کثیف تو بهم بخوره....
نفس عمیقی کشید و دستشو تو موهای پرپشتش کشید و اروم گفت:دو روزه مامان و بابات و دست به سر کردم که نفهمن....چند ساعت دیگه مرخص میشه...تو فعلا استراحت کن....
چی ؟!...دو روزه من بیهوشم؟!....البته اونجوری که من رگمو زدم معجزه شده نمردم...
ولی ای کاش می مردم و راحت میشدم....
پرستار اومد و برام آرام بخش زد که پلکام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم....
سهیل درو باز کرد و منتظر موند من برم داخل....بدون اینکه بهش توجهی بکنم وارد خونه شدم و یه راست به سمت یکی از اتاقا به غیر از اتاق خودمون رفتم و درو قفل کردم....
نگاهی به دست باند پیچی شدم انداختم و اهی کشیدم....کی فکرش و میکرد من که یه زندگی سراسر خوشی داشتم به این روز بیفتم....
اثر آرام بخشا هنوز توی تنم بود که پلکام بسته شد و به خواب رفتم....
۲.۹k
۱۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.