زوال عشق پارت پنجاه و سه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه_و_سه #مهدیه_عسگری
دیگه هیچی از ادامه جشن نفهمیدم...حتی شامم نخوردم....سهیل کنار گوشم با شیطنت گفت:خانومم شام بخور که واسه آخر شب جون داشته باشی...
با حرص گفتم:میشه دهنت و ببندی و غذاتو بخوری....ولی اون با خنده سرخوشش بدتر حرصم و درآورد....
جشن تموم شد....حالم تعریف نشدنی بود...تو بغل مامان زار زار گریه میکردم و اونم همراهیم میکرد....
همه فکر میکردن از دوری خانوادم دارم گریه میکنم ولی نمیدونستن درونم غوغاست....
بابا خواست بغلم کنه که خیلی رسمی فقط بهش دست دادم....اخماش نشون از دلخوریش میداد ولی برام مهم نبود....مگه من براش مهم بودم که حالا اون بخواد برام مهم باشه؟؟؟!!!!!!.....
جلوی خونه ای که قرار بود با سهیل اونجا زندگی کنم ایستادیم....همه رفتن و فقط ما و بابا مامان و عمو موندیم....
بابا دستمو تو دست سهیل گذاشت و گفت:مواظب دخترم باش....سهیل خم شد و دست بابا رو بوسید و گفت:چشم عمو....عمو رو هم با اکراه بغل کردم و در آخر مامان و سفت بغل کردم که بغل گوشم گفت:ناراحت نباش دخترم سهیل پسر بدی نیست... خوشبخت بشی....
پوزخندی زدم و سرمو تکون دادم.....همه رفتن و فقط منو سهیل موندیم....
خونش تو یه برج ۲۰طبقه بود....بدون اینکه منتظر سهیل باشم به سمت در رفتم که اومد و بازش کرد....
هردومون به سمت آسانسور رفتیم که در آسانسور و باز کرد و تغظیمی کرد و گفت:بفرمایید پرنسس...
پشت چشمی براش نازک کردم و سوار شدم...تا وقتی که به طبقه ۱۹که خونش برسیم با چشماش قورتم داد....
با چشم غره گفتم:چیه آدم ندیدی؟!....با لبخند کجی گفت:نه به خوشگلیه تو....
رومو ازش برگردوندم و فقط منتظر بودم برسیم....بالاخره انتظار به پایان رسید و رسیدیم....
سهیل گفته بود خواسته پنت هاوس اینجا رو بخره که گفتن قبلا کسی خریده....کلا دوتا واحد تو یه طبقه بود....
درو باز کردم که ابروهام بالا پریدن....یه خونه خیلی بزرگ دوبلکس که با بهترین وسایل با ست سفید_طلایی پر شده بود....
با لبخند دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:میخای اتاقمون ببینیم؟!.....
وقتی گفت اتاقمون لرز کردم....بدون حرف سری تکون دادم و باهم به سمت طبقه ی بالا رفتیم....
درو که باز کرد خشکم زد.... کل اتاق از گلبرگ های سرخ رز پر شده بود و روی تخت دوتا قلب داخل هم با همون گلبرگ ها درست شده بود....
تموم سقف اتاق از بادکنک های سفید و قرمز پر شده بود.....
با صداش به سمتش برگشتم:حالا نوبت اصل قضیه است....
دستش که به سمت پاپیونش رفت شصتم خبردار شد و با وحشت عقب رفتم و....
دیگه هیچی از ادامه جشن نفهمیدم...حتی شامم نخوردم....سهیل کنار گوشم با شیطنت گفت:خانومم شام بخور که واسه آخر شب جون داشته باشی...
با حرص گفتم:میشه دهنت و ببندی و غذاتو بخوری....ولی اون با خنده سرخوشش بدتر حرصم و درآورد....
جشن تموم شد....حالم تعریف نشدنی بود...تو بغل مامان زار زار گریه میکردم و اونم همراهیم میکرد....
همه فکر میکردن از دوری خانوادم دارم گریه میکنم ولی نمیدونستن درونم غوغاست....
بابا خواست بغلم کنه که خیلی رسمی فقط بهش دست دادم....اخماش نشون از دلخوریش میداد ولی برام مهم نبود....مگه من براش مهم بودم که حالا اون بخواد برام مهم باشه؟؟؟!!!!!!.....
جلوی خونه ای که قرار بود با سهیل اونجا زندگی کنم ایستادیم....همه رفتن و فقط ما و بابا مامان و عمو موندیم....
بابا دستمو تو دست سهیل گذاشت و گفت:مواظب دخترم باش....سهیل خم شد و دست بابا رو بوسید و گفت:چشم عمو....عمو رو هم با اکراه بغل کردم و در آخر مامان و سفت بغل کردم که بغل گوشم گفت:ناراحت نباش دخترم سهیل پسر بدی نیست... خوشبخت بشی....
پوزخندی زدم و سرمو تکون دادم.....همه رفتن و فقط منو سهیل موندیم....
خونش تو یه برج ۲۰طبقه بود....بدون اینکه منتظر سهیل باشم به سمت در رفتم که اومد و بازش کرد....
هردومون به سمت آسانسور رفتیم که در آسانسور و باز کرد و تغظیمی کرد و گفت:بفرمایید پرنسس...
پشت چشمی براش نازک کردم و سوار شدم...تا وقتی که به طبقه ۱۹که خونش برسیم با چشماش قورتم داد....
با چشم غره گفتم:چیه آدم ندیدی؟!....با لبخند کجی گفت:نه به خوشگلیه تو....
رومو ازش برگردوندم و فقط منتظر بودم برسیم....بالاخره انتظار به پایان رسید و رسیدیم....
سهیل گفته بود خواسته پنت هاوس اینجا رو بخره که گفتن قبلا کسی خریده....کلا دوتا واحد تو یه طبقه بود....
درو باز کردم که ابروهام بالا پریدن....یه خونه خیلی بزرگ دوبلکس که با بهترین وسایل با ست سفید_طلایی پر شده بود....
با لبخند دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:میخای اتاقمون ببینیم؟!.....
وقتی گفت اتاقمون لرز کردم....بدون حرف سری تکون دادم و باهم به سمت طبقه ی بالا رفتیم....
درو که باز کرد خشکم زد.... کل اتاق از گلبرگ های سرخ رز پر شده بود و روی تخت دوتا قلب داخل هم با همون گلبرگ ها درست شده بود....
تموم سقف اتاق از بادکنک های سفید و قرمز پر شده بود.....
با صداش به سمتش برگشتم:حالا نوبت اصل قضیه است....
دستش که به سمت پاپیونش رفت شصتم خبردار شد و با وحشت عقب رفتم و....
۳.۲k
۱۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.