کاش به دنیا نمیومدم
فصل 2 پارت 31
با پوزخند موفقیت آمیزی نگام کرد و گفت
۲بازنده
الان حدود یه هفته از اون اتفاقا میگذره
من هروز میرم مدرسه با تهیونگ و کویین و یونگی هم چش تو چش میشم ولی حرف چندانی نمیزنیم و بعد دوباره بر میگردم خونه
خونه وایب عجیبی داره بهم میده
انگار انرژی تنها بودم رو خونه تاثیر گذاشته و داره ترسناک میشه و موجب توهم میشه براممثلا همین دیروز عمه منو صدا زد تا بیام برا شام و وقتی رفتم تعجب کردم که چرا میز شام حاضر نیست و بعد فهمیدم من اصلا عمه ندارم
یا مثلا امروز یونگی رو دیدم که داشت با هارلی حرف میزد و میوه می خورد منم رفتم پیششون بشینم و یهویی یادم افتاد که تنهام و وقتی سرمو بالا اوردم کسی نبود
خلاصه که خیلی جو ترسناکی داره میگیره خونمون
الان شب بود و واقعا احساس بدی داشتم تو اتاقم نشسته بودم رو تختو پتو رو دورم پیچیده بودم داشتم مدام به اورثینک میکردم که در اتاقو یکی چند بار پشت سر هم کوبید یهویی شوکه شدم از ترس عرق کرده بودمو واقعا حس خوبی نداشتم
دوباره درو یکی کوبید
صدای بابام از پشت در اومد
«دخترم؟ بیا بیرون کارت دارم دختر قشنگم؟». (بابای فیکش یا همون بابای قبلیش ) مو به تنم سیخ شد تو همون لحظه گوشیم که تو حالت ویبره بود لرزید یونگی بود گوشی رو برداشتمو باز کردم ولی این بار در با شدت بیشتری کوبونده شد منم جیغ کشیدم و گوشی رو پرت کردم صدای یونگی میومد که با نگرانی میپرسید چی شده و چه خبر و....
ذهنم قفل قفل بود یه نگا به پنجره اتاقم کردم بسته بود رفتم سمتش بازش کردم و پایین و نگا کردم اتاق من طبقه دوم بود دقیقا بالای در ورودی و خب بالای در ورودی شیروونی بود و از پنجره تا شیروونی یکم فاصله داشت
این اصن کار خوبی نبود ولی تنها انتخابم بود دوباره در با شدت خیلیییی بیشتری کوبونده شد و گفت «دختر عزیزم نمی خوای باباتو ببینی؟ مامانتم اینجاستاااا بیا برای شام پاستا داریم»
همونجا میخکوب شدم
اون از کجا از غذای مورد علاقم خبر داشت؟واقعا ترسیده بودم
عزمم و جزم کردمو از پنجره پریدم رو شیروونی پام اشتباه افتاد و پیچ خورد و فرصت نشد جای صاف شیروونی رو بگیرم و از همونجا شر خوردمو به پست رو زمین افتادمیجوری افتادم که برای چند ثانیه نفسم قطع شد و چشمام سیاهی رفت فک کردم مردم ولی دیدم نه زندم پاشدمو با تموم دردم خودمو به دره ورودی رسوندم پام به شدت درد میکرد همچنین بدنم ولی من واقعا میترسیدم حدود سه چهار دقیقه طول کشید خودمو به در برسونم از عمارت خارج شدمو و تو خیابون لنگ زنان دویدم یه کوچولو از خونه دور شده بودم که یه ماشین جلون پیچید راننده از ماشین پیاده شدو سمتم اومد
ادامه دارد...
ساری طولانی شد مجبور شدم کمی شو پاک کنم🤍
با پوزخند موفقیت آمیزی نگام کرد و گفت
۲بازنده
الان حدود یه هفته از اون اتفاقا میگذره
من هروز میرم مدرسه با تهیونگ و کویین و یونگی هم چش تو چش میشم ولی حرف چندانی نمیزنیم و بعد دوباره بر میگردم خونه
خونه وایب عجیبی داره بهم میده
انگار انرژی تنها بودم رو خونه تاثیر گذاشته و داره ترسناک میشه و موجب توهم میشه براممثلا همین دیروز عمه منو صدا زد تا بیام برا شام و وقتی رفتم تعجب کردم که چرا میز شام حاضر نیست و بعد فهمیدم من اصلا عمه ندارم
یا مثلا امروز یونگی رو دیدم که داشت با هارلی حرف میزد و میوه می خورد منم رفتم پیششون بشینم و یهویی یادم افتاد که تنهام و وقتی سرمو بالا اوردم کسی نبود
خلاصه که خیلی جو ترسناکی داره میگیره خونمون
الان شب بود و واقعا احساس بدی داشتم تو اتاقم نشسته بودم رو تختو پتو رو دورم پیچیده بودم داشتم مدام به اورثینک میکردم که در اتاقو یکی چند بار پشت سر هم کوبید یهویی شوکه شدم از ترس عرق کرده بودمو واقعا حس خوبی نداشتم
دوباره درو یکی کوبید
صدای بابام از پشت در اومد
«دخترم؟ بیا بیرون کارت دارم دختر قشنگم؟». (بابای فیکش یا همون بابای قبلیش ) مو به تنم سیخ شد تو همون لحظه گوشیم که تو حالت ویبره بود لرزید یونگی بود گوشی رو برداشتمو باز کردم ولی این بار در با شدت بیشتری کوبونده شد منم جیغ کشیدم و گوشی رو پرت کردم صدای یونگی میومد که با نگرانی میپرسید چی شده و چه خبر و....
ذهنم قفل قفل بود یه نگا به پنجره اتاقم کردم بسته بود رفتم سمتش بازش کردم و پایین و نگا کردم اتاق من طبقه دوم بود دقیقا بالای در ورودی و خب بالای در ورودی شیروونی بود و از پنجره تا شیروونی یکم فاصله داشت
این اصن کار خوبی نبود ولی تنها انتخابم بود دوباره در با شدت خیلیییی بیشتری کوبونده شد و گفت «دختر عزیزم نمی خوای باباتو ببینی؟ مامانتم اینجاستاااا بیا برای شام پاستا داریم»
همونجا میخکوب شدم
اون از کجا از غذای مورد علاقم خبر داشت؟واقعا ترسیده بودم
عزمم و جزم کردمو از پنجره پریدم رو شیروونی پام اشتباه افتاد و پیچ خورد و فرصت نشد جای صاف شیروونی رو بگیرم و از همونجا شر خوردمو به پست رو زمین افتادمیجوری افتادم که برای چند ثانیه نفسم قطع شد و چشمام سیاهی رفت فک کردم مردم ولی دیدم نه زندم پاشدمو با تموم دردم خودمو به دره ورودی رسوندم پام به شدت درد میکرد همچنین بدنم ولی من واقعا میترسیدم حدود سه چهار دقیقه طول کشید خودمو به در برسونم از عمارت خارج شدمو و تو خیابون لنگ زنان دویدم یه کوچولو از خونه دور شده بودم که یه ماشین جلون پیچید راننده از ماشین پیاده شدو سمتم اومد
ادامه دارد...
ساری طولانی شد مجبور شدم کمی شو پاک کنم🤍
۵.۷k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.