کاش به دنیا نمیومدم
فصل 2
پارت آخر
از عمارت خارج شدمو و تو خیابون لنگ زنان دویدم یه کوچولو از خونه دور شده بودم که یه ماشین جلون پیچید
راننده از ماشین پیاده شدو سمتم اومد
*هوی تو بگو ببینم چته چی شده چرا پشت تلفن جیغ زدی؟؟
یهویی بی اختیار از ترس گریه کردم
-ممممن ترسیدم من دارم توهم میزنم خونمون ترسناک شده من میترسم یکی داره منو اذیت میکنه بهم کمک کن من واقعا دارم دیوونه میشم 😭😭😭😭
*حاجی باشه گریه نکن بیا بریم خونه بعدا حرف میزنیم
*بیا سوار شو
سوار شدیم و رفتیم سمت خونه یونگی اینا بعد کل اتفاقو براش تعریف کردم یونگی برای درد و دل کردن آدم خوبی بود اون کم حرف میزد و قضاوت نمیکرد و وایب خوبی میداد 🙂
بعد از اون شب رو اونجا موندم
دو هفته اس که میگذره از اتفاقات چند وقت پیش و من همچنان خونه یونگی اینام تازگیا با بابای تهیونگ صمیمی تر شدم و احساس میکنم میتونم بهش تکیه کنم
کویین هم باهاش کنار میاد ولی غرورش نمیزاره گرم رفتار کنه تو این مدت فهمیدم بابا آدم زیاد بدی نیست و خببب من یکم خجالتم میشه بهش بگم بابا ولی بعضی وقتا میگم
اون شب شام کنار هم بودیم هم یونگی بود هم تهیونگ هم کویین هم من و هم بابا
واقعا خیلی عجیب بود برام فک کن ما ناتنی بودیم و فقط پدرمون مشترک بود ولی واقعا مثل یه خانواده واقعی شده بودیم
میدونم دو هفته برای اتفاق افتادن این ماجرا ها یکم زیادی کم ولی واقعا این اتفاقا افتادن!!
بعد شام تو بالکن چهارنفری داشتیم پاسور بازی میکردیم و واقعا هم حال میداد
یونگی و تهیونگ که روبرو هم بودن یه گروه بودن من و کویین هم یه گروه
یونگی و تهیونگ تو کل بازی سه بار سور زدن ولی ما برنده شدیم چون امتیاز اونا کم بود
در کل خیلی خوش گذشت
حدود ساعت 11 شب بود تنهایی نشسته بودم تو بالکن و به باغ نگا میکردم که تهیونگ اومد
+هوی چته این افسرده ها اینجا نشستی
یه خنده ریزی کردمو گفتم
-افسرده چیه بابا برعکس خیلی هم خوشحالم
+خب خوشحالم که خوشحالی
-ممنون
+خواهش
-خبب ام تهیونگ
+هوم
-ممنونم بخاطر همه چیز
+مثلا؟
-همه چیز دیگه شما کاری کردید که برای اولین بار بگم خدایا مرسی که به دنیا اومدم من واقعا زندگیم افتضاح بود ولی به کمک شما درست شد
+عامممممم
تا اون لحظه فک میکردم تنهاییم تا اینکه از پشت صدای خنده تو گلویی یه نفر اومد
برگشتم به پشت و دیدم یونگی و کویین دارن با خنده های شیطانی نگامون میکنن😈🤣
در کل همه چیز خوب بود حتی زندگیم
الان اینو فهمیدم که زندگی بعد سختی هاش خوشی های باور نکردنی داره
و الان واقعا خوشحالم
بهتره این دفترچه خاطراتمو با جمله «خدایا مرسی که به دنیا اومدم» تموم کنم .
از زبان خودم😁
میدونم چرت شد ولی امید وارم دوسش داشته باشید و خب ممنون که خوندیدش خیلی دوستون دارم🤍🖤
پارت آخر
از عمارت خارج شدمو و تو خیابون لنگ زنان دویدم یه کوچولو از خونه دور شده بودم که یه ماشین جلون پیچید
راننده از ماشین پیاده شدو سمتم اومد
*هوی تو بگو ببینم چته چی شده چرا پشت تلفن جیغ زدی؟؟
یهویی بی اختیار از ترس گریه کردم
-ممممن ترسیدم من دارم توهم میزنم خونمون ترسناک شده من میترسم یکی داره منو اذیت میکنه بهم کمک کن من واقعا دارم دیوونه میشم 😭😭😭😭
*حاجی باشه گریه نکن بیا بریم خونه بعدا حرف میزنیم
*بیا سوار شو
سوار شدیم و رفتیم سمت خونه یونگی اینا بعد کل اتفاقو براش تعریف کردم یونگی برای درد و دل کردن آدم خوبی بود اون کم حرف میزد و قضاوت نمیکرد و وایب خوبی میداد 🙂
بعد از اون شب رو اونجا موندم
دو هفته اس که میگذره از اتفاقات چند وقت پیش و من همچنان خونه یونگی اینام تازگیا با بابای تهیونگ صمیمی تر شدم و احساس میکنم میتونم بهش تکیه کنم
کویین هم باهاش کنار میاد ولی غرورش نمیزاره گرم رفتار کنه تو این مدت فهمیدم بابا آدم زیاد بدی نیست و خببب من یکم خجالتم میشه بهش بگم بابا ولی بعضی وقتا میگم
اون شب شام کنار هم بودیم هم یونگی بود هم تهیونگ هم کویین هم من و هم بابا
واقعا خیلی عجیب بود برام فک کن ما ناتنی بودیم و فقط پدرمون مشترک بود ولی واقعا مثل یه خانواده واقعی شده بودیم
میدونم دو هفته برای اتفاق افتادن این ماجرا ها یکم زیادی کم ولی واقعا این اتفاقا افتادن!!
بعد شام تو بالکن چهارنفری داشتیم پاسور بازی میکردیم و واقعا هم حال میداد
یونگی و تهیونگ که روبرو هم بودن یه گروه بودن من و کویین هم یه گروه
یونگی و تهیونگ تو کل بازی سه بار سور زدن ولی ما برنده شدیم چون امتیاز اونا کم بود
در کل خیلی خوش گذشت
حدود ساعت 11 شب بود تنهایی نشسته بودم تو بالکن و به باغ نگا میکردم که تهیونگ اومد
+هوی چته این افسرده ها اینجا نشستی
یه خنده ریزی کردمو گفتم
-افسرده چیه بابا برعکس خیلی هم خوشحالم
+خب خوشحالم که خوشحالی
-ممنون
+خواهش
-خبب ام تهیونگ
+هوم
-ممنونم بخاطر همه چیز
+مثلا؟
-همه چیز دیگه شما کاری کردید که برای اولین بار بگم خدایا مرسی که به دنیا اومدم من واقعا زندگیم افتضاح بود ولی به کمک شما درست شد
+عامممممم
تا اون لحظه فک میکردم تنهاییم تا اینکه از پشت صدای خنده تو گلویی یه نفر اومد
برگشتم به پشت و دیدم یونگی و کویین دارن با خنده های شیطانی نگامون میکنن😈🤣
در کل همه چیز خوب بود حتی زندگیم
الان اینو فهمیدم که زندگی بعد سختی هاش خوشی های باور نکردنی داره
و الان واقعا خوشحالم
بهتره این دفترچه خاطراتمو با جمله «خدایا مرسی که به دنیا اومدم» تموم کنم .
از زبان خودم😁
میدونم چرت شد ولی امید وارم دوسش داشته باشید و خب ممنون که خوندیدش خیلی دوستون دارم🤍🖤
۲۱.۲k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.