چند پارتی¤
چند پارتی¤
*پارت پنجم*
+مثل همیشه از خواب بلند شدم و کارای لازم رو انجام دادم و دوباره اون فرم مدرسه ی مسخره رو پوشیدم و رفتم صبحونه بخورم
+صبح بخیر مامان
÷صبح بخیر عزیزم بیا یکم صبحونه بخور مدرسه دیر نشه
+باشه،مامان خیلی عجیبه تو ایران اصن اجازه نمیدن به کشورای خارجی بریم ولی چرا مدرسه ما بورسیه میده؟
÷منو بابات که همینجوری تورو تویه مدرسه ثبت نام نمیکنیم که اول تحقیق میکنیم بعد
+ممنون
صبحونه خوردم و راه افتادم سمت مدرسه
╭───── مدرسه─────╮
+رفتم سمت لیا و با ذوق بغلش کردم و کل ماجرا دیروز رو براش تعریف کردم و اونم به همش گوش داد میخواستیم بیشتر حرف بزنیم که این زنگ فاکی خورد:| عَح اییششش رفتیم سر کلاس لعنتی مطالعات اجتماعی داشتیم همه میگفتن به شکل داستان بهش نگاه کن اما مگه میشه؟آه خدا ازین درس متنفرم......زنگ تفریح خورد و رفتیم پیش مدیر مدرسه تا بهش بگیم کی بورسیه میگیریم(برای اینکه گیج نشید اسم خودشون رو میزارم)
تقتقتق
مدیر:بفرمایید داخل
+عام سلام خسته نباشید
لیا:سلام
مدیر:سلام دخترای گلم،چی شمارو تا اینجا کشونده؟(انگار قدیمه😂)
+خب اومده بودیم که زمان بورسیه رو ازتون بپرسیم
لیا:بله و میخواستیم بدونیم خودمون دوتاییم یا جند نفر دیگه هستن یا نه
مدیر:خب فردا شب ساعت ¹¹:⁵⁰ یه سرویس میاد دنبال هردوتون و فقط شمایید و خود ما پول فرودگاهتون رو میدیم و اونجا براتون تا یک سال هتل رزور کردیم تا خودتون اونجا مستقر بشین،سوال دیگه ای هست عزیزم؟
+کپ کرده بودیم ازین امکانات گفتم ممنون بابت عتلاعات*لبخند
مدیر:خواهش میکنم عزیزم میخواستیم توی کلاستون بهتون بگیم ولی خودتون اومدید*لبخند
لیا:عاو خیلی ممنون، ما دیگه رفع زحمت میکنیم
مدیر:بفرمایین
لیا و ا.ت:خدانگهدار
وقتی از در اومدیم بیرون با شک به هم نگاه کردیم و با یه جیغ بلند همو بغل کردیم خیلی خوشحال بودیم و زنگ تفریح بعدی قرار بود برای بورسیه گرفتن ما جشن میگرفتن ://فاک
ادامه دارد....
*پارت پنجم*
+مثل همیشه از خواب بلند شدم و کارای لازم رو انجام دادم و دوباره اون فرم مدرسه ی مسخره رو پوشیدم و رفتم صبحونه بخورم
+صبح بخیر مامان
÷صبح بخیر عزیزم بیا یکم صبحونه بخور مدرسه دیر نشه
+باشه،مامان خیلی عجیبه تو ایران اصن اجازه نمیدن به کشورای خارجی بریم ولی چرا مدرسه ما بورسیه میده؟
÷منو بابات که همینجوری تورو تویه مدرسه ثبت نام نمیکنیم که اول تحقیق میکنیم بعد
+ممنون
صبحونه خوردم و راه افتادم سمت مدرسه
╭───── مدرسه─────╮
+رفتم سمت لیا و با ذوق بغلش کردم و کل ماجرا دیروز رو براش تعریف کردم و اونم به همش گوش داد میخواستیم بیشتر حرف بزنیم که این زنگ فاکی خورد:| عَح اییششش رفتیم سر کلاس لعنتی مطالعات اجتماعی داشتیم همه میگفتن به شکل داستان بهش نگاه کن اما مگه میشه؟آه خدا ازین درس متنفرم......زنگ تفریح خورد و رفتیم پیش مدیر مدرسه تا بهش بگیم کی بورسیه میگیریم(برای اینکه گیج نشید اسم خودشون رو میزارم)
تقتقتق
مدیر:بفرمایید داخل
+عام سلام خسته نباشید
لیا:سلام
مدیر:سلام دخترای گلم،چی شمارو تا اینجا کشونده؟(انگار قدیمه😂)
+خب اومده بودیم که زمان بورسیه رو ازتون بپرسیم
لیا:بله و میخواستیم بدونیم خودمون دوتاییم یا جند نفر دیگه هستن یا نه
مدیر:خب فردا شب ساعت ¹¹:⁵⁰ یه سرویس میاد دنبال هردوتون و فقط شمایید و خود ما پول فرودگاهتون رو میدیم و اونجا براتون تا یک سال هتل رزور کردیم تا خودتون اونجا مستقر بشین،سوال دیگه ای هست عزیزم؟
+کپ کرده بودیم ازین امکانات گفتم ممنون بابت عتلاعات*لبخند
مدیر:خواهش میکنم عزیزم میخواستیم توی کلاستون بهتون بگیم ولی خودتون اومدید*لبخند
لیا:عاو خیلی ممنون، ما دیگه رفع زحمت میکنیم
مدیر:بفرمایین
لیا و ا.ت:خدانگهدار
وقتی از در اومدیم بیرون با شک به هم نگاه کردیم و با یه جیغ بلند همو بغل کردیم خیلی خوشحال بودیم و زنگ تفریح بعدی قرار بود برای بورسیه گرفتن ما جشن میگرفتن ://فاک
ادامه دارد....
۴.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.