پندار
پندار
**************
بهاررفت...هنوزوقت دارم....هنوزوقت داره...
خسته ازهمه چیزآهنگی رو پلی کردم...
باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبوروقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دورآخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی...
این آهنگو برای بهارفرستادم...جوابی نداد ولی تیک ها نشون میداد گوشش داده...
باپاهای خسته به سمت مامان رفتم....
من_مامان...
مامان+اخه توکی اینقدرشکسته شدی؟!اینجوری آتیش گرفته شدی....
هیچ چیزنمیگفتم...
مامتن+ازخدا بخواه...میدونم چی میخوای...ازخدا بخواه...ازخدا...
هرقدمم برابربالرزیدن چهارستون بدنمه...
توی حیاط خونه...روی زمین نشستم.
خدایا....خدااااخستمه...توان ندارم...خودت برسونش....برسونش....
ازجام پاشدم...
موهای بهم ریختمو توی دستام گرفته بودم....
ازخدا بخوام؟!
+خدایا....مادرم میگه ازتوبخوامش....حالا هم اومدم بگم ازتومیخوامش...دادمیزدم...فریاد میکردم....
من+چراجواب نمیدی......بهم بگو برمیگرده....بگو که مال من میشه.....بگو.....
روی پله هانشستم....چرا ....چرانمیتونم بهش فکرنکنم....
مگرمن پندار...هی....
**********
باکمردرد شدیدی که امونمو بریده بود ازخواب پریدم....کمرم خشک شده بود....بایادآوری اتفاقات دیگه به خودم زحمت تکون خوردن ندادم....ازوقتی رفته پناهم شده سیگار...
کف حیاط روی سرامیکادرازکشیده بودم...
خنکی سرامیکا استخونامو میسوزوند....
انگاردارن تیزی چاقورو..روی استخونام میسابن...
باصدای تلفن که ازتوخونه میومد ازجام پاشدم...به سمت پذیرایی رفتم...تلفونوجواب دادم...
من_الو؟!
درحالی که داشتم ازسرکلافگی موهامو صورتمودست مالی میکردم صداش کاری کرد که میخ به زمین شم...!!
+الو؟!...الو؟!!خاله جون.؟!!پندار؟!!!.پندارتویی؟!!پندارجواب بده...نگرانت شدم؟!!!!!!پنداااار؟!!!
دروغ چرا؟!مثل بچه هاخرکیف شده بودم....نگرانم شده؟!!زنگ زده اینجا چی میخواد؟!!!نکنه...نکنه برای عقدامشبش دعوتم کرده ...
#رمان#رمانخونه
**************
بهاررفت...هنوزوقت دارم....هنوزوقت داره...
خسته ازهمه چیزآهنگی رو پلی کردم...
باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبوروقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دورآخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی باید تورو پیدا کنم شاید هنوز هم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی...
این آهنگو برای بهارفرستادم...جوابی نداد ولی تیک ها نشون میداد گوشش داده...
باپاهای خسته به سمت مامان رفتم....
من_مامان...
مامان+اخه توکی اینقدرشکسته شدی؟!اینجوری آتیش گرفته شدی....
هیچ چیزنمیگفتم...
مامتن+ازخدا بخواه...میدونم چی میخوای...ازخدا بخواه...ازخدا...
هرقدمم برابربالرزیدن چهارستون بدنمه...
توی حیاط خونه...روی زمین نشستم.
خدایا....خدااااخستمه...توان ندارم...خودت برسونش....برسونش....
ازجام پاشدم...
موهای بهم ریختمو توی دستام گرفته بودم....
ازخدا بخوام؟!
+خدایا....مادرم میگه ازتوبخوامش....حالا هم اومدم بگم ازتومیخوامش...دادمیزدم...فریاد میکردم....
من+چراجواب نمیدی......بهم بگو برمیگرده....بگو که مال من میشه.....بگو.....
روی پله هانشستم....چرا ....چرانمیتونم بهش فکرنکنم....
مگرمن پندار...هی....
**********
باکمردرد شدیدی که امونمو بریده بود ازخواب پریدم....کمرم خشک شده بود....بایادآوری اتفاقات دیگه به خودم زحمت تکون خوردن ندادم....ازوقتی رفته پناهم شده سیگار...
کف حیاط روی سرامیکادرازکشیده بودم...
خنکی سرامیکا استخونامو میسوزوند....
انگاردارن تیزی چاقورو..روی استخونام میسابن...
باصدای تلفن که ازتوخونه میومد ازجام پاشدم...به سمت پذیرایی رفتم...تلفونوجواب دادم...
من_الو؟!
درحالی که داشتم ازسرکلافگی موهامو صورتمودست مالی میکردم صداش کاری کرد که میخ به زمین شم...!!
+الو؟!...الو؟!!خاله جون.؟!!پندار؟!!!.پندارتویی؟!!پندارجواب بده...نگرانت شدم؟!!!!!!پنداااار؟!!!
دروغ چرا؟!مثل بچه هاخرکیف شده بودم....نگرانم شده؟!!زنگ زده اینجا چی میخواد؟!!!نکنه...نکنه برای عقدامشبش دعوتم کرده ...
#رمان#رمانخونه
۳.۰k
۱۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.