اسم: دیدار 🍷
اسم: دیدار 🍷
p²⁵
تهیونگ: چیه آدم ندیدی؟
ا/ت:..............
تهیونگ: شوخی کردم. بیا بریم
ا/ت: ب.... باشه
راوی:
ایندفعه بجای اینکه راننده اونورا سوار کنه، تهیونگ پشت فرمون نشست و تو کل زمانی که توی ماشین بودن، سکوت حکم فرما شده بود و ا/ت جرات حرف زدن نداشت.
که یهو تهیونگ دست چپش رو روی رون ا/ت گذاشت.
دیگه این حرکت مثل قبل برای ا/ت تعجب اور نبود و عادت کرده بود اما تهیونگ به ا/ت گفته بود که فقط جلوی دیگران به ا/ت نزدیک میشه نه در حالت عادی واسه همین ا/ت با اینکه هزاران سوال تو ذهنش بود هیچ چیزی نمیگفت. سکوتی بود که از هزاران فریاد بلندتر بود.(جعررر چه شاعرانه)
تا اینکه تهیونگ گفت:
تهیونگ: چیشده امروز ساکتی
ا/ت: چی... اها.... هیچی...
تهیونگ:(پوزخند)
تهیونگ: بگو دیگه خانوم کوچولو
ا/ت: زیاد سرحال نیستم
تهیونگ: دوست داری سرحالت بیارم؟
ا/ت: چی؟........(خجالت)
ا/ت: چطوری...
تهیونگ: مثلا...... بریم شهربازی
ا/ت:( تو ذهنش) هوفف خداروشکر
تهیونگ: نظرت چیه؟ ها؟
ا/ت: ب.. باشه
تهیونگ: باشه پس بعد از اینکه بریم شرکت، میریم شهربازی
ا/ت: اوهوم
ا/ت ویو:
داشتیم همینطور حرف میزدیم که رسیدیم به شرکت اقای تهیونگ.
خیلیییی بزرگ بوددد.
راوی: ا/ت و تهیونگ پیاده شدن و رفتن سمت در شرکت
وقتی تهیونگ وارد شد همه ی کارکنا و پرسنلا بهش تعظیم کردن و همه دخترا حسودی میکردن که ا/ت کنار همچون ادم مهمی در حال راه رفتنه
ا/ت و تهیونگ رفتن بالا تو دفتر تهیونگ و همه چی اروم بود تا اینکه یکی از کارکنا با سرعت زیاد درو باز کرد و رفت دم گوش تهیونگ یچیزی گفت که باعث شد تهیونگ تعجب کنه
اما اون چه چیزی به تهیونگ گفته بود؟
p²⁵
تهیونگ: چیه آدم ندیدی؟
ا/ت:..............
تهیونگ: شوخی کردم. بیا بریم
ا/ت: ب.... باشه
راوی:
ایندفعه بجای اینکه راننده اونورا سوار کنه، تهیونگ پشت فرمون نشست و تو کل زمانی که توی ماشین بودن، سکوت حکم فرما شده بود و ا/ت جرات حرف زدن نداشت.
که یهو تهیونگ دست چپش رو روی رون ا/ت گذاشت.
دیگه این حرکت مثل قبل برای ا/ت تعجب اور نبود و عادت کرده بود اما تهیونگ به ا/ت گفته بود که فقط جلوی دیگران به ا/ت نزدیک میشه نه در حالت عادی واسه همین ا/ت با اینکه هزاران سوال تو ذهنش بود هیچ چیزی نمیگفت. سکوتی بود که از هزاران فریاد بلندتر بود.(جعررر چه شاعرانه)
تا اینکه تهیونگ گفت:
تهیونگ: چیشده امروز ساکتی
ا/ت: چی... اها.... هیچی...
تهیونگ:(پوزخند)
تهیونگ: بگو دیگه خانوم کوچولو
ا/ت: زیاد سرحال نیستم
تهیونگ: دوست داری سرحالت بیارم؟
ا/ت: چی؟........(خجالت)
ا/ت: چطوری...
تهیونگ: مثلا...... بریم شهربازی
ا/ت:( تو ذهنش) هوفف خداروشکر
تهیونگ: نظرت چیه؟ ها؟
ا/ت: ب.. باشه
تهیونگ: باشه پس بعد از اینکه بریم شرکت، میریم شهربازی
ا/ت: اوهوم
ا/ت ویو:
داشتیم همینطور حرف میزدیم که رسیدیم به شرکت اقای تهیونگ.
خیلیییی بزرگ بوددد.
راوی: ا/ت و تهیونگ پیاده شدن و رفتن سمت در شرکت
وقتی تهیونگ وارد شد همه ی کارکنا و پرسنلا بهش تعظیم کردن و همه دخترا حسودی میکردن که ا/ت کنار همچون ادم مهمی در حال راه رفتنه
ا/ت و تهیونگ رفتن بالا تو دفتر تهیونگ و همه چی اروم بود تا اینکه یکی از کارکنا با سرعت زیاد درو باز کرد و رفت دم گوش تهیونگ یچیزی گفت که باعث شد تهیونگ تعجب کنه
اما اون چه چیزی به تهیونگ گفته بود؟
۳۴.۰k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.