پارت68:
#پارت68:
موهای قهوه ای خوش حالتش، صورت استخونی سفیدش، چشم های خیره کننده ی هفت رنگش و بینی و لب خوش فرمش! از فکر کردم بهش دلم قیلی ویلی رفتم.
شروع کردم به کشیدن چهره اش. بعد از سه ساعت و نیم با دیدن چیزی که کشیده بودم چشم هام درخشید.
از اون چیزی که فکرش رو می کردم بهتر شد. ولی نه از سپهر بهتر!
بوم رو کنار گذاشتم تا خراب نشه و دوباره روی تختم دراز کشیدم و به تصویرش خیره شدم. تو چی داشتی که با هر دیدنت یا شنیدن اسمت یه حالی می شدم؟
چه قدر قشنگ می خندید! آخه چه رازی داشت لبخندش؟ من چم شده بود چرا این قدر به سپهر فکر می کردم؟
از بس که به سپهر و چشم هاش و خندیدنش فکر کردم که یک آن خوابم برد.
***
#دو هفته بعد:
رو کاناپه دراز کشیده بودم و کانالای تلویزیون رو بالا پایین می کردم. به این دو هفته که مثل برق و باد گذشت فکر می کردم. ارمیا رو خیلی کم می دیدم سپهر و که اصلا ندیده بودم.
ارمیا می گفت که همه ی کار های محمولشون رو انجام داده بودن و تا دوروز دیگه می فرستادنش اونور آب. البته برادران زحمت کش این اجازه رو بهشون نمی دادن و مچشون رو می گرفتن. مامان هم نه با من و نه ارمیا حرف می زد. زورش اومده بود در مورد کار های شریف بابا حرف زدیم با این وجود باز هم به بابا عشق می ورزید.
من اسم این کار مامان رو حماقت می دونستم نه عشق! تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاد به جز غیب شدن نفس از اخرین باری که با هومن دیدمش و ۲ دختر دیگه از دانشگاهمون خیلی مشکوک بود.
خانواده هاشون به مدیر دانشگاه شکایت کرده بودن که دختراشون تو همین دانشگاه غیبشون زده بود.بخاطر همین اداره ی پلیس برای یه مدتی دانشگاه رو تعطیل کرده بودن هیچ کس حق نداشت اونجا بره تا زمانی که این موضوع بررسی می شد و البته لطف بزرگی در حقمون می کردن.
تمام این ماجرها رو با ارمیا تعریف کرده بودم اونم به گوش سپهر رسوند. اونا غیب شدن یهویی دخترها رو کار هومن می دونستن ازشم بعید نبود. اون هر کاری می کرد.
موهای قهوه ای خوش حالتش، صورت استخونی سفیدش، چشم های خیره کننده ی هفت رنگش و بینی و لب خوش فرمش! از فکر کردم بهش دلم قیلی ویلی رفتم.
شروع کردم به کشیدن چهره اش. بعد از سه ساعت و نیم با دیدن چیزی که کشیده بودم چشم هام درخشید.
از اون چیزی که فکرش رو می کردم بهتر شد. ولی نه از سپهر بهتر!
بوم رو کنار گذاشتم تا خراب نشه و دوباره روی تختم دراز کشیدم و به تصویرش خیره شدم. تو چی داشتی که با هر دیدنت یا شنیدن اسمت یه حالی می شدم؟
چه قدر قشنگ می خندید! آخه چه رازی داشت لبخندش؟ من چم شده بود چرا این قدر به سپهر فکر می کردم؟
از بس که به سپهر و چشم هاش و خندیدنش فکر کردم که یک آن خوابم برد.
***
#دو هفته بعد:
رو کاناپه دراز کشیده بودم و کانالای تلویزیون رو بالا پایین می کردم. به این دو هفته که مثل برق و باد گذشت فکر می کردم. ارمیا رو خیلی کم می دیدم سپهر و که اصلا ندیده بودم.
ارمیا می گفت که همه ی کار های محمولشون رو انجام داده بودن و تا دوروز دیگه می فرستادنش اونور آب. البته برادران زحمت کش این اجازه رو بهشون نمی دادن و مچشون رو می گرفتن. مامان هم نه با من و نه ارمیا حرف می زد. زورش اومده بود در مورد کار های شریف بابا حرف زدیم با این وجود باز هم به بابا عشق می ورزید.
من اسم این کار مامان رو حماقت می دونستم نه عشق! تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاد به جز غیب شدن نفس از اخرین باری که با هومن دیدمش و ۲ دختر دیگه از دانشگاهمون خیلی مشکوک بود.
خانواده هاشون به مدیر دانشگاه شکایت کرده بودن که دختراشون تو همین دانشگاه غیبشون زده بود.بخاطر همین اداره ی پلیس برای یه مدتی دانشگاه رو تعطیل کرده بودن هیچ کس حق نداشت اونجا بره تا زمانی که این موضوع بررسی می شد و البته لطف بزرگی در حقمون می کردن.
تمام این ماجرها رو با ارمیا تعریف کرده بودم اونم به گوش سپهر رسوند. اونا غیب شدن یهویی دخترها رو کار هومن می دونستن ازشم بعید نبود. اون هر کاری می کرد.
۴.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.