پارت

#پارت70:

سپهر:

تو انباری بیرون شهر داریوش بودم. داشتن محموله ها رو توی کامیون جا سازی می کردن.
داریوش هر دم و دیقه، سر نمه و نوچه هاش داد می زد. قرار بر این شده بود که دخترا تو دو کامیون تقسیم بشن. نصفشون تو کامیون کنار مواد و اسلحه ها و نصف دیگری هم تو کامیون دومی. گوشه ای ایستاده بودم و نظاره گرشون بودم.
ارمیا رو از دور دیدم که با هومن سر کله می زد به سمت جایی که ایستاده بودن، رفتم.

نگاه هر دوشون بهم افتاد. هومن لبخندی زد و گفت:
- خوب شد اومدی! داریوش گفت که تو کامیون اولی با اون باشی.
دستش و رو شونه ی ارمیا گذاشت و گفت:
- من و ارمیا هم می ریم تو کامیون دومی.
- باشه.
هومن سری تکون داد و پیش داریوش و چند نفر دیگه که دست و دهن دخترها رو می بستن، رفت.
ارمیا بلافاصله بعد از رفتن هومن پرسید:
- گفتی مقصدمون کجا بود؟

- بندر عباس!
- آها!
سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:
- حرف هام رو که یادت نرفته؟!
ارمیا با عجز نالید:
- بخدا الان شصت و شیش بار شد که یادآوری کردی!
اخمی کردم و گفتم:
-کار از محکم کاری عیب نمیکنه!
با سر به هومن و داریوش اشاره کردم و گفتم:
- حالا هم بیا بریم پیششون.
- باشه!
دیدگاه ها (۱)

#پارت71:باهم به سمت داریوش و هومن رفتیم و نظاره گر دخترها که...

#پارت72:دستم رو توی جیبم گذاشتم و شنود و ردیاب ریزی که به هم...

#پارت69:- الینا؟!با صدای ارمیا از مبل پریدم و خوش حال تو بغل...

#پارت68:موهای قهوه ای خوش حالتش، صورت استخونی سفیدش، چشم های...

یادته همیشه می گفتم دوس دارم از دور ببینمت؟ بعد تو لجباز می ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط