ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_33
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
دیانا:عشقم اگه حالت بده بزار واسه بعد
-دیگه چیزی واسه گفتن نیس تمومه
میدونستم داره دروغ میگه ولی به روش نیاوردم
رفتم تو بغلش دراز کشید و سرمو رو سینش گذاشتم
یه دستشو دور کمرم انداخت و با دست آزادش موهامو نوازش میکرد
-الان دیگه همهی دنیای من تویی دیانا....زندگی بدون تورو نمیتونم تصور کنم
-توعم همهی منی:)♥️
سرمو بوسید و باهم خوابیدیم
-ارسلانکاشی✨-
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم
ارسلان:بله؟
محراب:به آقا ارسلان
+این وقت صبح چه وقت زنگ زدنه
-صبح؟ساعت دو ظهره
+واقعا؟خب چرا زنگ زدی مزاحم
-ببخشید مزاحم شیطونیای خودتو دیانا شدم...قراره با بچه ها بریم شمال توعم میای؟
+بچه ها کیان؟
-منو مهشاد رضا و پانیذ مهدیس و پارسا با ممد
+بزار دیانا بیدار بشه بها خبر میدم
-باشه داداش فعلا
قطع کردم و گوشیو گذاشتم رو میز
دستامو رو موهای دیانا کشیدم و نگاش کردم
بعد چند دقیقه بیدار شد
ارسلان:صبح بخیر عزیزم
لبخند ریزی زدو با دستاش چشماشو مالید
دیانا:صبح بخیر....با کی حرف میزدی
ارسلان:محراب....گفت میخوان برن شمال ماهم بریم
دیانا:خب تو چی گفتی
ارسلان:گفتم هرچی دیانا خانم بگه
یهویی بلند شدو رو به روم نشست
دیانا:بریم دیگه ارسلان دلم پوسید تو خونه
با شیطنت گفتم
ارسلان:بستگی داره!
دیانا:به چی؟
ارسلان:به اینکه ببینم شما چطوری صبح منو خوشحال میکنی
با مشت زد به بازوم و گفت
+عه ارسلااااان
-دیگه خودت میدونی
خواستم از رو تخت بلند بشم که دستمو کشید
برگشتم طرفش که بوسه محکمی رو گونم زد
+خوبه؟
-خیلی پررویی......برو وسایلاتو جمع کن
#part_33
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
دیانا:عشقم اگه حالت بده بزار واسه بعد
-دیگه چیزی واسه گفتن نیس تمومه
میدونستم داره دروغ میگه ولی به روش نیاوردم
رفتم تو بغلش دراز کشید و سرمو رو سینش گذاشتم
یه دستشو دور کمرم انداخت و با دست آزادش موهامو نوازش میکرد
-الان دیگه همهی دنیای من تویی دیانا....زندگی بدون تورو نمیتونم تصور کنم
-توعم همهی منی:)♥️
سرمو بوسید و باهم خوابیدیم
-ارسلانکاشی✨-
صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم
ارسلان:بله؟
محراب:به آقا ارسلان
+این وقت صبح چه وقت زنگ زدنه
-صبح؟ساعت دو ظهره
+واقعا؟خب چرا زنگ زدی مزاحم
-ببخشید مزاحم شیطونیای خودتو دیانا شدم...قراره با بچه ها بریم شمال توعم میای؟
+بچه ها کیان؟
-منو مهشاد رضا و پانیذ مهدیس و پارسا با ممد
+بزار دیانا بیدار بشه بها خبر میدم
-باشه داداش فعلا
قطع کردم و گوشیو گذاشتم رو میز
دستامو رو موهای دیانا کشیدم و نگاش کردم
بعد چند دقیقه بیدار شد
ارسلان:صبح بخیر عزیزم
لبخند ریزی زدو با دستاش چشماشو مالید
دیانا:صبح بخیر....با کی حرف میزدی
ارسلان:محراب....گفت میخوان برن شمال ماهم بریم
دیانا:خب تو چی گفتی
ارسلان:گفتم هرچی دیانا خانم بگه
یهویی بلند شدو رو به روم نشست
دیانا:بریم دیگه ارسلان دلم پوسید تو خونه
با شیطنت گفتم
ارسلان:بستگی داره!
دیانا:به چی؟
ارسلان:به اینکه ببینم شما چطوری صبح منو خوشحال میکنی
با مشت زد به بازوم و گفت
+عه ارسلااااان
-دیگه خودت میدونی
خواستم از رو تخت بلند بشم که دستمو کشید
برگشتم طرفش که بوسه محکمی رو گونم زد
+خوبه؟
-خیلی پررویی......برو وسایلاتو جمع کن
۳.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.