ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_32
••••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
سرمو به سینش چسبوندم
ارسلان:او چه خجالتم میکشه
دیانا:ارسلاااان نکن
خندیدو رو تخت دراز کشید
منم رفتم تو بغلش شروع کرد به نوازش کردن موهام
دیانا:نمیخوای بگی؟
ارسلان:چیو
+راجب گذشته دیگه
-گیر دادیا
+ارسلان من زنتم حق دارم که بدونم
-باشه میگم بعدا
+الان بگو
-دیانا گیر نده
+اردلاااان
-کوفت اردلان
+اگه نگی دیگه صدات میکنم اردلان
-خیلی پررویی.....فقط قول بده فکرای الکی نکنی برای خودت....این موضوعه خیلی وقت پیشه
+قول میدم بگو
با کلافگی شروع کرد
-من یه دختر خاله دارم به اسم ساناز....اون از بچگی با من بزرگ شده همه چیمون باهم بوده...همبازی بودیم....اما وقتی من 19 سالم شد و اون 17 حسش از یه پسرخاله به من بیشتر شد...هم من اینو متوجه شده بودم هم مامانم....یروز خالم با ساناز اومدن خونه ما و با پرویی تمام به منو مامانم گفتن که ساناز منو میخواد
چشمام از حدقه زد بیرون و از بغلش اومدم بیرون
بهش زل زده بودم تا بقیشو ادامه بدم
-مامانم از خوشحالی داشت بال درمیآورد ولی من اعصابم ریخته بود بهم همینجوری که خودت دیدی چجوری عصبی میشم......مامانم بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت منم میخوام ساناز عروسم بشه......من زدم بیرون از خونه و چند روز خونه دوستم موندم
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
دستمو رو بازوش کشیدم و گفتم
+عشقم اروم باش....اگه میخوای بعدا بگو
-نه میگم.....وقتی برگشتم خونه مامانم بدون سلام و حتی اینکه بپرسه این همه مدت کجا بودم تاریخ عروسی رو گفت و رفت تو اتاقش....سرش داد زدم و تمام وسایلای خونه رو شکوندم ولی کوتاه بیا نبود....منو قسم داد به جونه خودش که اگه نرم سره سفره عقد دیگه منو پسرش نمیدونه و میندازتم بیرون
همینجوری داشتم نگا میکردم
باورم نمیشد که مامانش انقد آدم بدی باشه....چطور تونست به خاطر یکی دیگه پسرشو تحقیر کنه:)
#part_32
••••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
سرمو به سینش چسبوندم
ارسلان:او چه خجالتم میکشه
دیانا:ارسلاااان نکن
خندیدو رو تخت دراز کشید
منم رفتم تو بغلش شروع کرد به نوازش کردن موهام
دیانا:نمیخوای بگی؟
ارسلان:چیو
+راجب گذشته دیگه
-گیر دادیا
+ارسلان من زنتم حق دارم که بدونم
-باشه میگم بعدا
+الان بگو
-دیانا گیر نده
+اردلاااان
-کوفت اردلان
+اگه نگی دیگه صدات میکنم اردلان
-خیلی پررویی.....فقط قول بده فکرای الکی نکنی برای خودت....این موضوعه خیلی وقت پیشه
+قول میدم بگو
با کلافگی شروع کرد
-من یه دختر خاله دارم به اسم ساناز....اون از بچگی با من بزرگ شده همه چیمون باهم بوده...همبازی بودیم....اما وقتی من 19 سالم شد و اون 17 حسش از یه پسرخاله به من بیشتر شد...هم من اینو متوجه شده بودم هم مامانم....یروز خالم با ساناز اومدن خونه ما و با پرویی تمام به منو مامانم گفتن که ساناز منو میخواد
چشمام از حدقه زد بیرون و از بغلش اومدم بیرون
بهش زل زده بودم تا بقیشو ادامه بدم
-مامانم از خوشحالی داشت بال درمیآورد ولی من اعصابم ریخته بود بهم همینجوری که خودت دیدی چجوری عصبی میشم......مامانم بدون هیچ حرفی قبول کرد و گفت منم میخوام ساناز عروسم بشه......من زدم بیرون از خونه و چند روز خونه دوستم موندم
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
دستمو رو بازوش کشیدم و گفتم
+عشقم اروم باش....اگه میخوای بعدا بگو
-نه میگم.....وقتی برگشتم خونه مامانم بدون سلام و حتی اینکه بپرسه این همه مدت کجا بودم تاریخ عروسی رو گفت و رفت تو اتاقش....سرش داد زدم و تمام وسایلای خونه رو شکوندم ولی کوتاه بیا نبود....منو قسم داد به جونه خودش که اگه نرم سره سفره عقد دیگه منو پسرش نمیدونه و میندازتم بیرون
همینجوری داشتم نگا میکردم
باورم نمیشد که مامانش انقد آدم بدی باشه....چطور تونست به خاطر یکی دیگه پسرشو تحقیر کنه:)
۳.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.