ساعت از گذشته بود

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻
𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟑»

★........★........ ★........★.......


ساعت از 𝟖:𝟏𝟗 گذشته بود....
نوری طلایی از میونه پرده های سنگین روی موهای ملکه افتاده بود...


ملکه ای که کنار پنجره اتاقش نشسته بود کتاب میخوند...


هوای لندن بالاخره افتابی شده بود...
روبه روی ملکه روی صندلی نشسته بودم...

پام روی پام بود دستم زیر چونم خیره به منظره بیرون بودم...


تنها فقط صدای ورق خوردن کتاب توی اتاق میپیچید....


ناگهان تقی به در خورد...
هر دو سر بلند کردیم
ملکه با همان وقار همیشگی گفت....


ملکه ویکتوریا: بیا داخل!


در باز شد و یکی از خدمتکارها، با سینی در دستش وارد شد....


عطر چای دارچین تو هوا پیچید...
به ملکه نگاه کردم که داشت با تعجب به خدمتکار نگاه میکرد...


ملکه ویکتوریا: من که چایی نخواستم؟


امیلی/کاترین: من بهشون گفتم اعلیحضرت!
این چند روز بخاطر شاهزاده وضعیت روحی که دارید خوب نبود.
خستگی زیادی کشیدین برای همین فکر کردم دارچین شاید آرومتون کنه.


سمت خدمتکار رفتم سینی چایی رو ازش گرفتم لبخند گرمی بهش زدم اروم بهش گفتم...


امیلی/کاترین: میتونی بری!


سمت ملکه برگشتم و...


امیلی/کاترین: نکنه...
من ملکه ام رو خوب نمیشناسم؟!


اروم خندید...
نزدیک ملکه شدم چایی رو براش روی میز گذاشتم...


دستمو اروم روی شونش گذاشتم یکم خم شدم...

امیلی/کاترین: امتحانش کنین
ملکه من! مطمئنم آرومتون میکنه...


اروم دستشو گذاشتم روی دستم با انگشتاش نوازش کرد....


ملکه ویکتوریا: خوشحالم که مشاوری مثل تو دارم امیلی....


امیلی/کاترین:من هم خوشبختم، بانو.





سکوت الان حاکم این اتاق شده بودم...

ملکه هرازگاهی از چایی که دستش بود مینوشید...

غرق در فکر بود...

به ملکه خیره بودم...
که نگاهشو از پنجره گرفت به من داد....


دستش رو بلند اروم موهام رو نوازش کرد.


ملکه ویکتوریا: میدونی امیلی....
من هیچوقت دختری نداشتم..


نفسش میلرزید...
انگار غمگین بود.


ملکه ویکتوریا: همیشه حسرتش رو داشتم...
دختری که باهاش حرف بزنم، کنارش بخندم، موهاش رو ببافم، و روزی ببینم که مثل آفتاب میدرخشه.
اما دنیا به من اون لطف رو نکرد....


مکث کرد...
اما بعدش لبخند گرمی زد...


ملکه ویکتوریا: ولی حالا تویی....
تو که وقتی کنارمی، انگار سال هاست دختر کوچولوی منی....


دستمو گرفت که مجبور شدم از روی صندلی بلندشم اروم روبه روش وایسادم...


ملکه: میشه اجازه بدی که...
موهای زیبا بلندت رو ببافم؟!


با ذوق سرم رو تکون دادم جلوی پاش...
روی زمین نشستم...


ارامش خاصی داشت...
برای منی که مادرم رو توی بچگی از دست دادم...


ملکه تو این دوسال برام مثل یک مادر بود...


حس کردم که واقعا...
واقعا انگار ملکه، مادرمه...



متوجه شدم کارش تموم شده...
اروم بلند شدم با ذوق به موهام نگاه کردم.
با اعتماد بنفس جلوش چرخی زدم گفتم...


امیلی/کاترین: چطور شدم ملکه من؟


ملکه ویکتوریا: زیباتر از همیشه....


اروم خندیدم با لبخند یک تعظیم کوتاه کردم...


ملکه: امروز کاری نداری...
میتونی بری و برای خودت وقت بگذرونی...

خوشحال شدم...
چون زمانی خوبی برای مسابقه با ویلیام بود...


ازشون تشکر کردم از اتاق اومدم بیرون...


یه نگاه به هوا کردم آفتابی تر از همیشه بود...


لبخندی پیروزمندانه ای زدم..
قدم هام رو سمت اقامتگاه سریع تر کردم...
چه روزی بهتر از امروز برای مسابقه...


لباسم رو با یک پیرهن ساده به رنگ آبی آسمونی عوض کردم.
سریع از اتاق خارج شدم...

با تمام توانی که داشتم خودم رو از قصر خارج کردم...

بعد از یک ربع به اسطبل پدرم رسیدم...


ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟒» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟓» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟐» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟏» ★........★........ ★........★........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟗» ★........★........ ★........★.........

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟔» ★........★........ ★........★........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط