قهرمان زندگی من پارت ۱۲
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_¹² [🕸💔]
«شدو🕷❤️🩹»
از جلوی شیشه کنار رفتم و روی صندلی نشستم.
بسه دیگه! تو چرا داری گریه میکنی؟ نه من نمیتونم من... اونو مثل ماریا میبینم.... ولی...
سونیک- بسه. بیا بریم برام همه چیو تعریف کن باید استراحت کنی.
دستمو گرفت و منو از بیمارستان برد بیرون و باهم رفتیم به سمت خونه...
«ماری🕶💔»
وقتی از جلوی شیشه کنار رفت منم به پهلو چرخیدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..
بیدار شدم...
امی- بالاخره بلند شدی؟
- من کجام؟
امی- اینجا خونه ی منه.
- او.. پس که اینطور.
نگاهی به خودم انداختم.
- از کی خوابیدم؟
امی- از دیروز.
- عجب خواب سنگینی..
امی- اره. حالا بلند شو ماری نهار بخوریم.
- نهار؟
امی- اره.
دستشو به سمتم دراز کرد دستشو گرفتم و بلند شدم.
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_¹² [🕸💔]
«شدو🕷❤️🩹»
از جلوی شیشه کنار رفتم و روی صندلی نشستم.
بسه دیگه! تو چرا داری گریه میکنی؟ نه من نمیتونم من... اونو مثل ماریا میبینم.... ولی...
سونیک- بسه. بیا بریم برام همه چیو تعریف کن باید استراحت کنی.
دستمو گرفت و منو از بیمارستان برد بیرون و باهم رفتیم به سمت خونه...
«ماری🕶💔»
وقتی از جلوی شیشه کنار رفت منم به پهلو چرخیدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..
بیدار شدم...
امی- بالاخره بلند شدی؟
- من کجام؟
امی- اینجا خونه ی منه.
- او.. پس که اینطور.
نگاهی به خودم انداختم.
- از کی خوابیدم؟
امی- از دیروز.
- عجب خواب سنگینی..
امی- اره. حالا بلند شو ماری نهار بخوریم.
- نهار؟
امی- اره.
دستشو به سمتم دراز کرد دستشو گرفتم و بلند شدم.
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
۲.۶k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.