"یکی از همین روزهای سرد آذرماه"
"یکی از همین روزهای سرد آذرماه"
-چقدر کم حرف شدی
+حوصله ندارم
-شایدم حرفات رو جای دیگه زدی
واسه کسی دیگه
+بعد از این همه مدت همدیگه رو
ندیدیم که این حرفارو بزنیم
-واسه تو بعد از این همه مدته
من احمق هر روز
میایستم کنج دیوارو رفت و آمدت
رو نگاه میکنم
+اصلا عوض نشدی
هنوز همون پسر بی منطق ترم یکی
-آره خب عوض شدن تخصص تو بود..
یکدفعه عوض شدن
اونم با منطق، با دلیل با حرف
با دروغ
+مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی
-نه، مشکلم اینه باور کردم..
حرفات رو..خودت رو...چشمات رو
حالا نه اینکه نخوام
نمیتونم فراموش کنم..!!
+پس بذار یه چیز بگم که راحت تر
بتونی فراموش کنی..
راستش همون روزا هم
توی خلوت خودم نمیتونستم
دوستت داشته باشم...
اما تو همه چیز رو جدی گرفته بودی
این جمله را که گفت
از صحنه ی نمایش زدم بیرون
هیچ کدام از آن دیالوگ ها
برای نمایش نامه نبود..
سر حرفمان بد باز شده بود..!!
زدم بیرون
و با همان گریم و سر و وضع
رفتم گوشه ای از دانشگاه
که پاتوق بعد از کلاس هایمان بود
نشستم به سیگار
نگاهی به نیمکت خالی کناری ام
انداختم و چشمانم را بستم.
چند سال قبل...
یکی از همین بعد از ظهرهای
سرد آذر
باد شدیدی میوزید..!!
یک مسیر چند متری را هی میرفتم
و می آمدم
و دستانم را ها میکردم
نه از سرما، قرار بود ببینم اش
و فشارم افتاده بود!!
دیدم از دور می آید..
مثل دختر بچه ای که محصور
جنگل شده
و راهش را گم کرده
چشم دوخته بود به آسمان
و می آمد.
به همان سبک مخصوص خودش قدم میزد!!
باد موهایش را پخش کرده بود
روی صورت و لب اش..
بدون پلک زدن خیره شدم به
چشمانش..
نزدیکم شده بود و در فاصله ی
یک متری ام ایستاده بود
اما من در چشمانم سیر میکردم
در جغرافیایی که نمی دانم
چه از جانم میخواست.
سردش بود، قدم زدیم...
او حرف میزد و من دل دل میکردم
دستانش را بگیرم
رسیدیم به کافه ی دانشگاه
نشستیم کنار پنجره
و جزوه ای که خواسته بود را
روی میز گذاشتم
جزوه را ورق زد و چشمش خورد
به برگه ی کوچکی که
تمام دوست داشتنم را در چند
جمله برایش نوشته بودم
برگه ای که به خیال خودم قرار بود
در تنهایی اش بخواند
خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد
و بلند شد و رفت!!
کلاس بعدی را هم حاضر نبود
آن شب با تمام قدم زدن هایم
در باد و زیر باران
و پس از باران تمام شد..
فردا سر کلاس
چشم دوخته بودم به درب که
وارد شد
آمد و بی حرف کنارم نشست..
تا پایان کلاس
جرات نگاه کردنش را نداشتم
او آرام و راحت جزوه اش را
می نوشت
و من صدای ضربان قلبم
کلاس را برداشته بود..
کلاس تمام شد و موقع رفتن برگه ی
کوچکی را روی میزم گذاشت
پشت همان برگه نوشته بود
"پاییز که تمام است..
میخواهم
زمستان را آرام جان باشی"
با آتش سیگارم که به
فیلتر رسیده بود به خودم آمدم..
نیمکت کناری ام را نگاه کردم
پسر جوانی را دیدم
که شاخه گلی را بو میکشید
که دل در دلش نبود
که عشق را باور کرده بود!!
یاد آخرین حرفش
سر صحنه ی تئاتر افتادم...
سردم شد
آخر چرا گفت؟!
الزامی نداشت بگوید در خلوتش
هم دوستم نداشته
من آن روزها را باور کرده بودم
یاد حرف های آخرش افتادم
سردم شد
گریم چهره ام به هم ریخت...
#علی_سلطانی
-چقدر کم حرف شدی
+حوصله ندارم
-شایدم حرفات رو جای دیگه زدی
واسه کسی دیگه
+بعد از این همه مدت همدیگه رو
ندیدیم که این حرفارو بزنیم
-واسه تو بعد از این همه مدته
من احمق هر روز
میایستم کنج دیوارو رفت و آمدت
رو نگاه میکنم
+اصلا عوض نشدی
هنوز همون پسر بی منطق ترم یکی
-آره خب عوض شدن تخصص تو بود..
یکدفعه عوض شدن
اونم با منطق، با دلیل با حرف
با دروغ
+مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی
-نه، مشکلم اینه باور کردم..
حرفات رو..خودت رو...چشمات رو
حالا نه اینکه نخوام
نمیتونم فراموش کنم..!!
+پس بذار یه چیز بگم که راحت تر
بتونی فراموش کنی..
راستش همون روزا هم
توی خلوت خودم نمیتونستم
دوستت داشته باشم...
اما تو همه چیز رو جدی گرفته بودی
این جمله را که گفت
از صحنه ی نمایش زدم بیرون
هیچ کدام از آن دیالوگ ها
برای نمایش نامه نبود..
سر حرفمان بد باز شده بود..!!
زدم بیرون
و با همان گریم و سر و وضع
رفتم گوشه ای از دانشگاه
که پاتوق بعد از کلاس هایمان بود
نشستم به سیگار
نگاهی به نیمکت خالی کناری ام
انداختم و چشمانم را بستم.
چند سال قبل...
یکی از همین بعد از ظهرهای
سرد آذر
باد شدیدی میوزید..!!
یک مسیر چند متری را هی میرفتم
و می آمدم
و دستانم را ها میکردم
نه از سرما، قرار بود ببینم اش
و فشارم افتاده بود!!
دیدم از دور می آید..
مثل دختر بچه ای که محصور
جنگل شده
و راهش را گم کرده
چشم دوخته بود به آسمان
و می آمد.
به همان سبک مخصوص خودش قدم میزد!!
باد موهایش را پخش کرده بود
روی صورت و لب اش..
بدون پلک زدن خیره شدم به
چشمانش..
نزدیکم شده بود و در فاصله ی
یک متری ام ایستاده بود
اما من در چشمانم سیر میکردم
در جغرافیایی که نمی دانم
چه از جانم میخواست.
سردش بود، قدم زدیم...
او حرف میزد و من دل دل میکردم
دستانش را بگیرم
رسیدیم به کافه ی دانشگاه
نشستیم کنار پنجره
و جزوه ای که خواسته بود را
روی میز گذاشتم
جزوه را ورق زد و چشمش خورد
به برگه ی کوچکی که
تمام دوست داشتنم را در چند
جمله برایش نوشته بودم
برگه ای که به خیال خودم قرار بود
در تنهایی اش بخواند
خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد
و بلند شد و رفت!!
کلاس بعدی را هم حاضر نبود
آن شب با تمام قدم زدن هایم
در باد و زیر باران
و پس از باران تمام شد..
فردا سر کلاس
چشم دوخته بودم به درب که
وارد شد
آمد و بی حرف کنارم نشست..
تا پایان کلاس
جرات نگاه کردنش را نداشتم
او آرام و راحت جزوه اش را
می نوشت
و من صدای ضربان قلبم
کلاس را برداشته بود..
کلاس تمام شد و موقع رفتن برگه ی
کوچکی را روی میزم گذاشت
پشت همان برگه نوشته بود
"پاییز که تمام است..
میخواهم
زمستان را آرام جان باشی"
با آتش سیگارم که به
فیلتر رسیده بود به خودم آمدم..
نیمکت کناری ام را نگاه کردم
پسر جوانی را دیدم
که شاخه گلی را بو میکشید
که دل در دلش نبود
که عشق را باور کرده بود!!
یاد آخرین حرفش
سر صحنه ی تئاتر افتادم...
سردم شد
آخر چرا گفت؟!
الزامی نداشت بگوید در خلوتش
هم دوستم نداشته
من آن روزها را باور کرده بودم
یاد حرف های آخرش افتادم
سردم شد
گریم چهره ام به هم ریخت...
#علی_سلطانی
۸.۵k
۰۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.