رمان بغل / پارت 3
من درو باز کردم ..
اصلا نمی دونم چرا ..
چ فکری با خودم کردم ..
ک درو باز کردم
و پشت در !!
دوباره بابام بود ..
اول ترسیدم
ازم خواست بغلش کنم
من با تمام بی عقلی این کارو کردم
و برایه بار دوم منو با چاقوش زد رفت
ازش خواستم دیگه سمط ما نیاد
یک سال همه چی اروم بود ما سه تایی تو ی خونه زندگی میکردیم
تا اینکه ...
ی تکس کوتاه برام اومد ...
ک نوشته بود
اینبارو بهم گوش کن همین الان وسایلاتونو جمع کنین و از این شهر برین ..!!
من اینبار گوش دادم
سریعا ب دوست پسرم و بستیم گفتم
همه چیو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفیم
تمام مدت بغلشون میکردم
تو ذهنم با خودم گفتم شاید دیگه منو نداشته باشن
میدونستم دنبال من هستن
ولی چرا ؟
کی میدونست چ خبره ؟
تمام بدم هر چند ساعت جایه چاقو ها خون ریزی داشت
میدونستم ک قراره اتفاقی بیوفته
با شیطان هم دست شدم خون هامو فروختم
ی چیز کوچیک ازش خواستم....!!
اینکه همه اونا ..یعنی بابام و دوستاش و بکشه !"
نمی دونم چ فکر ی میکنم
اما اینو خواستم
راستی یادم نبود
من مامان هم ندارم
من مونده بودم و دوست پسر و بستیم
خیلی نگران بغل کردن بودم
از هرکی میخواست ب جز اونا بغلم کنه دوری میکردم
ی جورای یمیترسیدم
اخه تو بغل زیاد چاقو خوردم .!"
پس فقط اون دوتا رو بغل میکردم >
.....................
نمی دونم از این رمان خوشتون اومد یا نه ولی ..
اگه دوست داشتین بگین ترسناک بنویسم اگر هم دِراما دوست دارین بگین
تا عاشقانه و دِراما بنویسم ..نظراتتون رو کامنت کنین >>!"
مرسی...:)!"
اصلا نمی دونم چرا ..
چ فکری با خودم کردم ..
ک درو باز کردم
و پشت در !!
دوباره بابام بود ..
اول ترسیدم
ازم خواست بغلش کنم
من با تمام بی عقلی این کارو کردم
و برایه بار دوم منو با چاقوش زد رفت
ازش خواستم دیگه سمط ما نیاد
یک سال همه چی اروم بود ما سه تایی تو ی خونه زندگی میکردیم
تا اینکه ...
ی تکس کوتاه برام اومد ...
ک نوشته بود
اینبارو بهم گوش کن همین الان وسایلاتونو جمع کنین و از این شهر برین ..!!
من اینبار گوش دادم
سریعا ب دوست پسرم و بستیم گفتم
همه چیو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفیم
تمام مدت بغلشون میکردم
تو ذهنم با خودم گفتم شاید دیگه منو نداشته باشن
میدونستم دنبال من هستن
ولی چرا ؟
کی میدونست چ خبره ؟
تمام بدم هر چند ساعت جایه چاقو ها خون ریزی داشت
میدونستم ک قراره اتفاقی بیوفته
با شیطان هم دست شدم خون هامو فروختم
ی چیز کوچیک ازش خواستم....!!
اینکه همه اونا ..یعنی بابام و دوستاش و بکشه !"
نمی دونم چ فکر ی میکنم
اما اینو خواستم
راستی یادم نبود
من مامان هم ندارم
من مونده بودم و دوست پسر و بستیم
خیلی نگران بغل کردن بودم
از هرکی میخواست ب جز اونا بغلم کنه دوری میکردم
ی جورای یمیترسیدم
اخه تو بغل زیاد چاقو خوردم .!"
پس فقط اون دوتا رو بغل میکردم >
.....................
نمی دونم از این رمان خوشتون اومد یا نه ولی ..
اگه دوست داشتین بگین ترسناک بنویسم اگر هم دِراما دوست دارین بگین
تا عاشقانه و دِراما بنویسم ..نظراتتون رو کامنت کنین >>!"
مرسی...:)!"
۳.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.