رززخمیمن
#رُز_زخمی_من
پارت40
باران به باریدن بی وقفه خودش ادامه میداد. فضای گرم خونه در برابر سردی بیرون شکست ناپذیر بود. دقیقا همان لحظه، آن دو قلب داشتند همدیگر را با فضای گم و لطافطت پذیر از امید گرم میکردند.
ساعت ها گذشت و گذشت، شب رسید، ماه از پنجره اتاق خواب به داخل میتابید و سنک مرمری کف اتاق را درخشان تر میکرد،
ات روی تخت نشسته بود... و هنوز منتظر جونگکوک بود.
زانو هایش را بغل کرده بود، و به وزش باد بر روی پرده اتاق نگاه میکرد... پرت در آن لحظه لذت پذیر بود....
کمرش توسط دستانی بزرگ تر از کمرش حلقه شد.
و جونگکوک، سرش را روی شانه ات گذاشت و نفس گرم و آرامش، به گوش ات میخورد....
ات.... سلام....*هنوز حواسش به پنجره بود.*
*جونگکوک فقط لاله گوش ات را به آرامی بوسید. قطرات سرد آب موهای جونگکوک که بر اثر دوش گرفتن بود،روی شانه ات میریخت.*
ات. اههههه، چقدر چندشی، موهات رو بلد نیستی خشک کنی؟
جونگکوک. فکر کردم خوشت میاد.
ات. شل مغز.
(جونگکوک ات را به راحتی بلند کرد و روی تخت دراز کشید،ات هم روی بدن جونگکوک دراز کشیده بود.)
جونگکوک، خب.... حالا که خاله من رفته، قصد نداری به اتاق خوشگلت برگردی؟
*ات صورتش رو در گردن جونگکوک فرو برد.*
ات. نه، نمیخوام.
جونگکوک. چه جوجه بی ادب و زشتی...(انگشتان جونگکوک بی هدف روی پشت لارا نقش های ریز میکشید.)
ات. وقتی که تهیونگ به تو زنگ زد، به تو چی گفت؟
جونگکوک. هیچی، راجب مین جانگی اطلاعات داد.
ات. چی گفت؟ قراره چکار بکنی باهاش؟
جونگکوک. الان اون توی ایتالیا هست، مریضی داره.
ات. خب، قراره باهاش چکار بکنی؟
پارت40
باران به باریدن بی وقفه خودش ادامه میداد. فضای گرم خونه در برابر سردی بیرون شکست ناپذیر بود. دقیقا همان لحظه، آن دو قلب داشتند همدیگر را با فضای گم و لطافطت پذیر از امید گرم میکردند.
ساعت ها گذشت و گذشت، شب رسید، ماه از پنجره اتاق خواب به داخل میتابید و سنک مرمری کف اتاق را درخشان تر میکرد،
ات روی تخت نشسته بود... و هنوز منتظر جونگکوک بود.
زانو هایش را بغل کرده بود، و به وزش باد بر روی پرده اتاق نگاه میکرد... پرت در آن لحظه لذت پذیر بود....
کمرش توسط دستانی بزرگ تر از کمرش حلقه شد.
و جونگکوک، سرش را روی شانه ات گذاشت و نفس گرم و آرامش، به گوش ات میخورد....
ات.... سلام....*هنوز حواسش به پنجره بود.*
*جونگکوک فقط لاله گوش ات را به آرامی بوسید. قطرات سرد آب موهای جونگکوک که بر اثر دوش گرفتن بود،روی شانه ات میریخت.*
ات. اههههه، چقدر چندشی، موهات رو بلد نیستی خشک کنی؟
جونگکوک. فکر کردم خوشت میاد.
ات. شل مغز.
(جونگکوک ات را به راحتی بلند کرد و روی تخت دراز کشید،ات هم روی بدن جونگکوک دراز کشیده بود.)
جونگکوک، خب.... حالا که خاله من رفته، قصد نداری به اتاق خوشگلت برگردی؟
*ات صورتش رو در گردن جونگکوک فرو برد.*
ات. نه، نمیخوام.
جونگکوک. چه جوجه بی ادب و زشتی...(انگشتان جونگکوک بی هدف روی پشت لارا نقش های ریز میکشید.)
ات. وقتی که تهیونگ به تو زنگ زد، به تو چی گفت؟
جونگکوک. هیچی، راجب مین جانگی اطلاعات داد.
ات. چی گفت؟ قراره چکار بکنی باهاش؟
جونگکوک. الان اون توی ایتالیا هست، مریضی داره.
ات. خب، قراره باهاش چکار بکنی؟
- ۱.۴k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط