پارت ۱۲۱

وقتی نشستند روی موتور، صدای ات توی هوا پیچید:
– «میریم خونه، لباس عوض می‌کنیم… بعدش پاساژ. هم ناهار می‌خوریم، هم خرید می‌کنیم.»

جونگ‌سو با ذوق دستشو بالا برد:
– «اوکییی! دقیقاً همونو می‌خواستم.»

جونگ‌کوک لبخند خیلی کمرنگی زد و گفت:
– «پس بجنبین، قبل از اینکه گرسنه‌مون شه.»

حرکت کردن. اول موتور ات و جونگ‌کوک جلو افتاد، بعد تهیونگ و جونگ‌سو دنبالشون اومدن. باد خنک به صورتشون می‌خورد و بوی نمک دریا هنوز توی هوا بود. راه تا خونه کوتاه بود و بیشتر توی سکوت گذشت، فقط هر از گاهی صدای خنده‌ی جونگ‌سو و جواب ملایم تهیونگ سکوت رو می‌شکست.

وقتی رسیدن، همه پیاده شدن. ات بی‌حرف رفت بالا سمت اتاق. حوله رو برداشت، شروع کرد موهاشو خشک کردن، بعد آروم نشست جلوی آینه و میکاپ ظریفی زد. بعد لباساشو عوض کرد.

جونگ‌کوک همون‌طور ساکت به چارچوب در تکیه داده بود و نگاهش رو از ات برنمی‌داشت. حتی پلک نمی‌زد، انگار می‌خواست مطمئن بشه حالش خوبه.

وقتی ات برگشت سمت آینه و دید جونگ‌کوک پشتشه، یک لحظه جا خورد.

جونگ‌کوک با صدای آروم‌تر از همیشه گفت:
– «حالت واقعاً خوبه؟»

ات شونه بالا انداخت.
– «نمی‌دونم.»

جونگ‌کوک جلوتر اومد. نگاهش نرم‌تر شد.
– «دیشب… نگرانم کردی. چرا هیچی نگفتی؟ اگه می‌گفتی، شاید می‌تونستم کاری کنم بهتر باشی.»

ات آرام گفت:
– «نمی‌تونستی.»

جونگ‌کوک مکث کرد. صدای کوتاه اما مهربون‌تر از قبل:
– «یعنی دیشب حالت خوب نشد؟»

ات سکوت کرد. فقط خیره شد به گردن جونگ‌کوک.

جونگ‌کوک نفسش رو بیرون داد، خم شد و بوسه‌ی کوتاهی روی شقیقه‌ی ات گذاشت. بعد بی‌هیچ توضیحی، اما با ملایمت، از اتاق بیرون رفت.

ات دوباره جلوی آینه ایستاد، لباسشو مرتب کرد و با دقت آرایششو چک کرد. بعد از چند ثانیه پایین رفت.

پایین، جونگ‌سو روی مبل نشسته بود و با ذوق گفت:
– «بالاخره اومدی! وای ات، خیلی خوشگل شدی.»

تهیونگ هم لبخند زد و سری تکون داد.

جونگ‌کوک نگاه کوتاهی به ات انداخت. بعد با لحن آرام و مهربون رو به بقیه گفت:
– «خب… آماده‌این؟ بریم قبل از اینکه دیگه چیزی واسه خوردن نمونده باشه.»

جونگ‌سو خندید و دستشو بالا برد:
– «من همیشه آماده‌ام!»

تهیونگ با شوخی گفت:
– «بریم، وگرنه جونگ‌سو توی راه از گرسنگی غش می‌کنه.»

هر سه خندیدن. حتی ات لبخند خیلی کوتاهی زد که سریع جمعش کرد.

جونگ‌کوک نیم‌نگاهی به اون لبخند انداخت. لبخند خودش هم کمرنگ شد، اما بی‌صدا. بعد درو باز کرد و گفت:
– «بریم.»
دیدگاه ها (۱)

پارت ۱۲۲

پارت ۱۲۳

پارت ۱۲۰

پارت ۱۱۹

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

دوست پسر دمدمی مزاج

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط