داستان من و تو p30
_نه ممنون
وبا سشوار به تلاش سخت خود ادامه میده..
_نمیفهمم .. موهام که کوتاهه ...چرا انقدر سخته آههه... آییی...
ویو بورام..
دستام درد گرفته ... آههه.. داشتم خشک میکردم که یه دست مانعش شد... سشوار رو از دستم گرفت و شروع به خشک کردن کرد....
یونگی:موهای بلوند عسلی خیلی قشنگه!
_مرسی( آروم)
یونگی لبخند کوچیکی زد:وقتی یوری بچه بود من موهاشو درست میکردم... تنها تفریحم اون موقع همین بود... تظاهر میکردم این کارو دوست ندارم... ولی از ته قلب هروز آروم میکردم بیاد به من بگه موهامو درست کن...
_وقتی پدرت بود زندگی قشنگی داشتی نه؟
یونگی:آره*بغض*
_خوش به حالت من از وقتی دنیااومدم مامان و بابام همش دعوا میکردن... مامان و بابای تو چی؟
_نه*بغض سگی*
_من هیچ وقت نتونستم خانواده ی شاد داشتن رو تجربه کنم....با مامان و بابا.. جیهوپ همش گریه میکنه... چون من حس اونو تجربه نکردم...
یونگی سشوار خاموش کرد... وشونه رو برداشت... میخوای شونه کنم؟ *قورت دادن بغض *
بورام قضیه رو فهمید:آره ممنونم!
ولی تو ذهن خودش:خاک تو سرت بورام!
و یونگی خیلی آروم شونه زد:واقعا درد نداره؟.. جیکت در نمیاد...
_نه!
شونه زدن تموم شد...
یونگی آروم گفت :مرسی!
که دید بورام بغلش کرده :ببخشید اشکتو در آوردم!الان خوبی؟ اصن همیشه تو بیا موهام درست کن باشه؟
یونگی:بورام... به من اجازه ی خندیدن میدی؟
دوستاشو محکم حلقه میکنه دور کمر بورام
_آره البته چون خودمم میخوام بترکم از خنده ...
وسرشو محکم گذاشت روی قلب یونگی... و تپش قلبش باعث خندش شد...
یونگی هم سرشو گذاشت روی سر بورام و لبخند زد: تو با دخترای دیگه فرق داری... دلیل اینکه همه دوستت دارن همینه.. تو خودتی!
وبوی عطر بورام بهش آروم داد..
_یاااا چقدر ضربان قلبت بالاست...
وبا سشوار به تلاش سخت خود ادامه میده..
_نمیفهمم .. موهام که کوتاهه ...چرا انقدر سخته آههه... آییی...
ویو بورام..
دستام درد گرفته ... آههه.. داشتم خشک میکردم که یه دست مانعش شد... سشوار رو از دستم گرفت و شروع به خشک کردن کرد....
یونگی:موهای بلوند عسلی خیلی قشنگه!
_مرسی( آروم)
یونگی لبخند کوچیکی زد:وقتی یوری بچه بود من موهاشو درست میکردم... تنها تفریحم اون موقع همین بود... تظاهر میکردم این کارو دوست ندارم... ولی از ته قلب هروز آروم میکردم بیاد به من بگه موهامو درست کن...
_وقتی پدرت بود زندگی قشنگی داشتی نه؟
یونگی:آره*بغض*
_خوش به حالت من از وقتی دنیااومدم مامان و بابام همش دعوا میکردن... مامان و بابای تو چی؟
_نه*بغض سگی*
_من هیچ وقت نتونستم خانواده ی شاد داشتن رو تجربه کنم....با مامان و بابا.. جیهوپ همش گریه میکنه... چون من حس اونو تجربه نکردم...
یونگی سشوار خاموش کرد... وشونه رو برداشت... میخوای شونه کنم؟ *قورت دادن بغض *
بورام قضیه رو فهمید:آره ممنونم!
ولی تو ذهن خودش:خاک تو سرت بورام!
و یونگی خیلی آروم شونه زد:واقعا درد نداره؟.. جیکت در نمیاد...
_نه!
شونه زدن تموم شد...
یونگی آروم گفت :مرسی!
که دید بورام بغلش کرده :ببخشید اشکتو در آوردم!الان خوبی؟ اصن همیشه تو بیا موهام درست کن باشه؟
یونگی:بورام... به من اجازه ی خندیدن میدی؟
دوستاشو محکم حلقه میکنه دور کمر بورام
_آره البته چون خودمم میخوام بترکم از خنده ...
وسرشو محکم گذاشت روی قلب یونگی... و تپش قلبش باعث خندش شد...
یونگی هم سرشو گذاشت روی سر بورام و لبخند زد: تو با دخترای دیگه فرق داری... دلیل اینکه همه دوستت دارن همینه.. تو خودتی!
وبوی عطر بورام بهش آروم داد..
_یاااا چقدر ضربان قلبت بالاست...
۳.۷k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.