ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت55
آهی کشیدم و گفتم:
+چی بگم خاله جان سرنوشت منم همین طوریه دیگه باید سر کنم باهاش!!!
خاله سری تکون داد و گفت:
- خب ولش کن اینا رو غذاتو بخور مادر سرد میشه!!!
راستش دیگه اشتهام کور شده بود!!
از جام بلند شدم و گفتم:
دستت درد نکنه خاله جان دیگه سیر شدم!!!
خاله نگاهی به بشقابم کرد و گفت:
- تو که هنوز چیزی نخوردی چه جوری سیر شدی دخترم ؟؟
سری تکون دادم و گفتم:
+سیر شدم دیگه دستت درد نکنه!!!
خاله شونه بالا انداخت و گفت :
-باشه مادر نوش جان!!!
به محض بلند شدنم رویا هم از جاش بلند شد و گفت:
- دستت درد نکنه مامان جون منم سیر شدم!!
خاله نوش جانی به رویام گفت و بعدش با همدیگه از آشپزخونه خارج شدیم و رفتیم داخل اتاق رویا!!!
مشغول حرف زدن بودیم و داشتم از ماجرای دیشب برای رویا ریز به ریزشو تعریف میکردم...
وسطای حرف زدنم بودم که یهو صدای در خونه به صدا دراومد...
#پارت55
آهی کشیدم و گفتم:
+چی بگم خاله جان سرنوشت منم همین طوریه دیگه باید سر کنم باهاش!!!
خاله سری تکون داد و گفت:
- خب ولش کن اینا رو غذاتو بخور مادر سرد میشه!!!
راستش دیگه اشتهام کور شده بود!!
از جام بلند شدم و گفتم:
دستت درد نکنه خاله جان دیگه سیر شدم!!!
خاله نگاهی به بشقابم کرد و گفت:
- تو که هنوز چیزی نخوردی چه جوری سیر شدی دخترم ؟؟
سری تکون دادم و گفتم:
+سیر شدم دیگه دستت درد نکنه!!!
خاله شونه بالا انداخت و گفت :
-باشه مادر نوش جان!!!
به محض بلند شدنم رویا هم از جاش بلند شد و گفت:
- دستت درد نکنه مامان جون منم سیر شدم!!
خاله نوش جانی به رویام گفت و بعدش با همدیگه از آشپزخونه خارج شدیم و رفتیم داخل اتاق رویا!!!
مشغول حرف زدن بودیم و داشتم از ماجرای دیشب برای رویا ریز به ریزشو تعریف میکردم...
وسطای حرف زدنم بودم که یهو صدای در خونه به صدا دراومد...
۲.۰k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.