اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت53

بغض کرده گفتم:

+هیچی خاله چیزی مهمی نیست!!

رضا که دید موذبم فوری با اجازه ای گفت و رفت...

خاله مریم نزدیک تر اومد و با دستاش صورتم و قاب گرفت و گفت:

-آهو جانم بگو چیشده عروسکم!!!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه که بوسه ای رو صورتم زد و ادامه داد:

-چیشده؟!
باز کار عماده نه؟!

هقی زدم و گفتم:

+آره، خسته شدم دیگه خاله!!!

خاله مریم نگران نگاهی بهم انداخت و دستمو گرفت و کشید داخل خونه و گفت:

-مادر بیا بریم داخل خونه رویا داره ناهار می‌خوره تو هم باهاش یه لقمه غذا بخور!!

با این حرف خاله مریم انگار دنیا رو بهم داده بودن انقدر گرسنم بود که بدون هیچ مخالفتی قبول کردم!!!

با همدیگه وارد خونه شدیم که رویا داخل آشپزخانه نشسته بود و داشت غذا می‌خورد که به محض دیدن من با دهن پر گفت:

-آهو تویی کی اومدی؟!

لبخندی زدم و گفتم:

+ سلام تازه اومدم!!!

رویا از جاش بلند شد و نزدیکتر اومد که به محض دیدنم متعجب گفت:

-صورتت باز چی شده؟؟
دیدگاه ها (۱)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت54قبل اینکه من چیزی بگم خاله مریم پیش دست...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت55آهی کشیدم و گفتم:+چی بگم خاله جان سرنوش...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت52به هر زحمتی بود از جام بلند شدم و خودمو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت51مامان سری تکون داد که دیگه بدون اینکه چ...

دختری که آرزو داشت

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط