اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت54

قبل اینکه من چیزی بگم خاله مریم پیش دستی کرد و گفت:

-کار عماد خیر ندیده است نگاه کن با صورت بچه‌ام چیکار کرده!!

آهی کشید و آروم زیر لب ادامه داد:

- دستش بشکن الهی...

همراه رویا و خاله مریم رفتیم داخل آشپزخونه و مشغول غذا خوردن شدیم...

انقدر گرسنم بود که با ولع هرچی غذا جلوم بودو داشتم می‌خوردم!!

وسط‌های غذا خوردن بودیم که رویا پرسید:

-چی شد که این بلا رو سرت آورد؟!
باز تقصیر اون خجسته بی چشم روه نه؟!

لقمه غذا رو قورت دادم و شروع کردم به توضیح دادن صفر تا صد ماجرا برای رویا و خاله مریم...

حرفام که تموم شده بود خاله مریم با تعجب گفت: -اهو جدی میگی ؟!
واقعا ارباب اومده بود خواستگاری تو ؟!

سری تکون دادم و گفتم:

+ از شانس گندم مثل اینکه آره...

رویا تک خنده‌ای کرد و گفت:

، چرا شانس بد خره خوشبخت میشی که با ارباب ازدواج کنی...

آهی کشیدم و گفتم:

+رویا نمی‌بینی چه بلایی سرم آوردن؟!
اگه من به پیشنهاد ارباب جواب مثبت بدم که دیگه زنده‌ام نمی‌ذارن ..

خاله مریم اخم غلیظی کرد و گفت:

- حالا برای دختر ترشیده اونا خواستگار پیدا نمی‌شه به تو چه ربطی داره دختر !؟
چرا تو زندگیت تباه بشه؟!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت55آهی کشیدم و گفتم:+چی بگم خاله جان سرنوش...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت56منو رویا وحشت زده به همدیگه نگاه کردیم ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت53بغض کرده گفتم:+هیچی خاله چیزی مهمی نیست...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت52به هر زحمتی بود از جام بلند شدم و خودمو...

دختری که آرزو داشت

پارت ۱۸ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط